سرگذشت زبیر
نصر بن مزاحم نقل مىكند كه چون در كارزار جمل جنگ آغاز شده و طلحه كشته شد،أمير المؤمنين عليه السّلام به استر شهباى (سفيد مخلوط به سياه) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سوار شده و در ميان دو صف ايستاده و زبير را فراخواند. زبير كه سوار اسب بود به سوى آن حضرت آمده و تا حدّى نزديك شد كه گردنهاى دو مركب بهم رسيد، أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى زبير تو را بخدا قسم مىدهم مگر تو خود نشنيدى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده كه: تو با علىّ جنگ خواهى كرد در حالى كه نسبت به او ظالم و ستمكارى؟ گفت: من از این عمل خود استغفار می کنم. اگر این مطلب را متذکر بودم هرگز خروج نمی کردم. مولا علی علیه السلام فرمودند: اینک مراجعت کن، زبیر جواب داد: اکنون که مقابل هم قرار گرفته ایم برای من عار است از جنگ فرار کنم! مولا فرمودند: ای زبیر عار بهتر است که گرفتار نار (آتش) گردی! زبیر پس از این میدان از میدان جنگ مراجعت کرد و این اشعار را خواند:
ترك كردن امورى كه عواقب سوء و نتايج ناهنجارى دارد، از جهت دنيا و آخرت ممدوح و پسنديده است. در اين ساعات على علیه السلام حديثى را بياد من آورد كه من از خاطر برده بودم، اميد كه خدا عمر پدرت را به خير دارد. پس گفتم اى أبو الحسن همين كلام در ملامت و سرزنش كافى است و كمى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده باشد. من در امروز ملامت و عار را بر آتش سخت سوزان ترجيح داده و اختيار مىكنم. كجا مىتواند موجودى كه از خاك است در برابر آتش مقاومت كند، و از فوت طلحه؛ يگانه يار و ياور خود نهايت تأسّف و تأثّر را دارم، كه در غبار بزمين افتاده، همان جا كه جايگاه ميهمان و هر مسكينى است. و من در زمان حيات او را در سختيها يارى نموده و او نيز مرا يارى مىكرد، و هر كه از من دفاع مىكرد در حمايت او بود، تا اينكه گرفتار كارى بس دشوار شديم، كه سينهاش تنگ شد، كه امروز آنچه او را به رنج انداخت موجب زحمت ما شد.
زبير پس از آن نزد عايشه رفته و گفت: اى مادر! بخدا سوگند من در اين كار هيچ آگاهى نداشتم و فاقد بصيرت بودم به همين جهت قصد بازگشت از اين معركه را دارم! عايشه گفت: اى أبو عبد اللَّه، آيا از شمشيرهاى پسر ابى طالب مىگريزى؟ زبير گفت: به خدا سوگند كه شمشيرهاى او بلند و تيز و بىمانند است كه در دست جوانان دلاور است!
مسعودی می گوید: چون عبدالله بن زبیر از تصمیم پدر اطلاع یافت به وی گفت: پدر! در این موقع حساس چگونه ما را وا میگذاری و خود راه فرار پیش می گیری؟! زبیر گفت: پسرم! علی داستانی را یاد آورم کرد که فراموش نموده بودم و آن داستان مرا از ادامه جنگ منصرف ساخته است.
عبدالله گفت: پدر ! نه, به خدا سوگند آنچه گفتی بهانه ای بیش نیست بلکه شمشیر های تیز و نیزه های بلند سپاه دشمن, در دست جوانان شجاع و جنگجو تو را اینگونه به ترس و وحشت انداخته و از جنگ بازت می دارد. زبیر گفت: خدا همچو تو فرزندی را خوار و ذلیل گرداند که مایه بدبختی و هلاکت پدر گردد و برای ذلت و خواری پدر بکوشد.
سپس زبیر از معركه جنگ خارج شده و راهى مدينه شد تا به وادى السّباع رسيد كه در آنجا احنف بن قيس از قبيله بنى تميم كنار كشيده و در آنجا زندگى مىكرد، احنف از بازگشت زبير باخبر شده و گفت: با اين مردى كه دو لشكر انبوه را بجان هم انداخته و خود پس از اين همه كشتار و خونريزى بسوى وطن و خانه خويش بر ميگردد چه كنم؟!
ابن جرموز با شنيدن اين كلام با دو تن از يارانش برخاسته و سمت زبيرى رفت كه مردى كلبى با غلامش به او ملحق شده بودند، چون ابن جرموز نزديك زبير شد آن دو پس از آگاهى از قصد سوء ابن جرموز و يارانش به سرعت از زبير سبقت گرفته و او را تنها گذاشتند. زبير به آن دو گفت: شما را چه شده؟! آنان سه نفرند ما نيز سه نفر! پس چون ابن جرموز به زبير نزديك شد بدو گفت: چه مىخواهى؟ از من دور باش! ابن جرموز گفت: اى أبو عبد اللَّه من نزد شما آمدهام تا چند مسأله در امور مردم از تو بپرسم، گفت: مردم به هنگام آمدن من به همديگر حمله كرده و براى ريختن خونهاى خود به يك ديگر شتاب مىنمودند، ابن جرموز گفت: مىخواهم مطالبى را از شما بپرسم، گفت:بپرس.
ابن جرموز گفت: مىخواهم بدانم چرا با عثمان مخالفت كرده و او را تنها گذاشتى؟ و چرا با على بيعت كردى؟ و چرا بيعت او را شكستى؟ و چرا عايشه را از خانه خود بيرون كشيدى؟ و چرا در پشت سر پسر خود به نماز جماعت ايستاده و به او اقتدا نمودى؟ و براى چه اين معركه جنگ را برپا كردى؟ و چرا مىخواهى پشت به آن معركه نموده و به خانواده خود ملحق گردى؟
زبير گفت: مخالفت من با عثمان خطائى بود كه از من سر زد و سپس توبه كردم، و امّا بيعت من با علىّ بن ابى طالب، چارهاى نداشتم چرا كه همه انصار و مهاجرين با او بيعت كردند! و امّا اينكه چرا بيعت علىّ بن ابى طالب را شكستم، چون بيعت من از قلب نبود و تنها با دست خود او را بيعت كرده بودم، و امّا خارج نمودن عايشه امّ المؤمنين: ما نقشهاى كشيديم ولى خداوند چيز ديگرى را اراده فرمود، و امّا نماز خواندن من پشت سر پسرم: بخاطر مقدّم داشتن او توسّط خالهاش امّ المؤمنين بود.
ابن جرموز پس از شنيدن اين سخنان از او دور شده و با خود گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم!
«فقتلوه فطعنه عمير بن جرموز طعنة أثبتته فوقع. فاعتوروه و أخذوا سيفه و أخذ ابن جرموز رأسه فحمله حتى أتي [به و بسيفه عليا فأخذه علي و قال: سيف و الله طال ما جلا به عن وجه رسول الله. صلی الله علیه و آله الكرب و لكن الحين و مصارع السوء. و دفن الزبيربوادي السباع »
عمير بن جرموز به زبير حمله كرد و سر او را بريد و با شمشير او به درگاه على (علیه السلام) آورد، حضرت آن شمشير را به دست گرفت و گفت: به خدا سوگند چه مدت طولانى كه اين شمشير غم و اندوه از چهره رسول خدا زدوده است ولى مرگ و سرنوشت و كشتارگاه بد او را چنين كرد، زبير را در وادى السباع دفن كردند. (1)
و روايت است كه پس از كشته شدن زبير، وقتى سر و شمشير او را به خدمت حضرت أمير عليه السّلام آوردند، آن حضرت با ديدن شمشير زبير آن را بلند كرده و فرمود: بخدا سوگند كه اين شمشير مدّتهاى مديد رنج و مصيبت را از رخسار مبارك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله زدود، ولى جاى تأسّف است كه سوء قضاء در آخر كار او را به هلاكت و بدبختى انداخت!!(2) و بنابر نقل اهل سنت و برخی از علمای شیعه حضرت بر او گریست «و جلس علي يبكي عليه هو و أصحابه»(3) و به قاتل زبیر وعده جهنم داد!: «قاتل الزبیر فی النار »(4)
اسناد:
(1)- الطبقات الکبری ج3 ص82 و انساب الاشراف ج2 ص250 به بعد و تاریخ یعقوبی ج2 ص170به بعد
(2)- الاحتجاج ج1 ص140 به بعد- منشورات اعلمی بیروت
(3)- الطبقات الکبری ج3 ص82 و انساب الاشراف ج2 ص250 به بعد
(4)-در بعضی نسخ: لیدخل قاتل ابن صفیة فی النارأو بشروا قاتل ابن صفیة بالنار>آثار احمدی/انساب الاشراف/ الطبقات الکبری