از عباس (ع) نگو!
امّ البنین (سلام الله علیها) سرگردان کوچه ها شده بود. «بشیر» قرار بود خبری از کربلا برای او ببرد. سرش را به هر سوی بازار می چرخاند و به دنبال او می گشت. از زیر چادر، دستهایش را روی سینه گرفته بود و مشت کرده بود و بر سینه می فشرد. قلبش داشت قفسه را می شکافت و بیرون می زد.
بشیر را پیدا کرد. بشیر هم او را دید. هر دو به سمت هم رفتند. فاطمه (س) (1) چند بار سکندری خورد و دوباره بر پای ایستاد.
بشیر که به بانو رسید، اشک از چشمانش سرازیر شد. با ناله گفت: «بانو! عباس (علیه السلام) را کشتند!»
فاطمه (س) خم به ابرو نیاورد؛ صدایش می لرزید، چشمانش از دلهره باز باز بود. پرسید: «از حسین (ع) چه خبر داری؟»
بشیر، چیزی نگفت. دوباره زیر لب گفت: «بانو! عثمان را نیز کشتند.» امّ البنین (س) اصرار کرد: «چه خبر از حسین (ع)؟»
بشیر زمزمه کرد: «عبدالله نیز….» فاطمه (س) بی تاب شد. سرش را به چپ و راست تکان داد و صدایش را بالا برد:
«بشیر! به من از حسین (ع) بگو!»
بشیر، زیر چشمی نگاهی به او کرد و دوباره گفت: «جعفر را هم کشتند… تمام پسرانتان را کشتند.»
فاطمه (س) ساکت شد. چند لحظه بشیر را زیر نظر گرفت. دیگر قلبش را احساس نمی کرد. چرا این مرد، از مولایش باخبرش نمی ساخت؟ نفس عمیقی کشید و برای بشیر توضیح داد: «ای بشیر! از اباعبدالله الحسین (ع) چه خبر داری؟ فرزندان من و آنچه زیر آسمان است فدای او!»
بغض بشیر ترکید. دستهایش را بر سرش گرفت و ناله کرد: «مولایم را کشتند…» قلب فاطمه (س) بازایستاد. بغض ورم کرده اش سر باز کرد و اشک از گونه هایش جاری
شد. مشت به سینه کوفت و گریست و گفت: «آه که رگ قلبم را شکافتی… آه که بند دلم را پاره کردی…» (2)
پی نوشت:
1. فاطمه کلابیه (س) نام حضرت امّ البنین بود که پس از همسری با امیرالمؤمنین (ع) و فرزند دار شدن به حرمت نام فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) آن را تغییر دادند.
2. تنقیح المقال، ج 3، ص 70 و منتهی الامال، حاج شیخ عباس قمی، ص 226؛ به نقل از کوثر، آذر 1377، شماره 21؛ طیبی، «ام البنبن (س) مادر مهتاب»، به نقل از پایگاه حوزه، به آدرس http://www.hawzah.net/fa/MagArt.html?MagazineArticleID=45404&MagazineNumberID=4203
بازنویسی روایت: پ.میعاد