فصل سوم :
تلاشهائى كه براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)
در مدينه صورت گرفت
تلاش ابو سفيان براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)
ابوسفيان در رأس ستم پيشگان كافرى بود كه قبل و بعد از فتح مكّه تلاش مى كردند نور اسلام را خاموش كنند ; امّا پس از اعلام مسلمانى خود ، وسايل و روشهاى او براى كشتار مردم و اشاعه كفر ، تغيير چهره داد و اگر تا ديروز به صراحت و آشكار جنايت مى كرد امروز امّا به پنهانكارى و دسيسه هاى مخفيانه ، توطئه مىورزيد .
كوشش او براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه و تلاش او براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مدينه ، مؤيّد نقش او در تلاشهاى پياپى براى قتل رسول خدا در عقبه و در مدينه است و دخالت او در عمليات ترور ابوبكر براى حفظ مصالح عثمان را نيز تأييد مى كند .
وى عملا توانست در طرح بنى اميّه در ترور ابوبكر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت ـ روى حساب ابو عبيده جراح كه كانديداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود ـ موفّق شود .(50)
بيهقى آورده است كه :
« ابوسفيان بن حرب به يكى از قريشيان در مكّه گفته بود : آيا كسى محمّد را ترور نمى كند تا ما به خونخواهى خود برسيم . او در بازارها به آسودگى راه مى رود .
مردى اعرابى بر ابوسفيان وارد شد و گفت : اگر مرا تقويت كنى مى روم و او را ترور مى كنم من به راهها بسيار واردم و همراهم خنجرى است كه چون چنگال عقاب تيز است .
ابوسفيان گفت : تو يار ما هستى . بعد يك شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت : امر خود را پوشيده دار زيرا مطمئن نيستم كه كسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد .
اعرابى گفت : هيچ كس از آن مطّلع نخواهد شد .
شب هنگام اعرابى بر شتر خود نشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى ( حَرّه ) در مدينه رسيد . پس در حاليكه از اين و آن سراغ پيامبر (صلى الله عليه وآله)را مى گرفت وارد مصلّى شد . كسى به او گفت : رسول الله (صلى الله عليه وآله) به سوى قبيله بنى عبدالأشهل رفته است . اعرابى شترش را به طرف آن قبيله راند و در آنجا شترش را خواباند و در حاليكه با چشم خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را مى جست او را در جمع اصحابش يافت كه در مسجد براى آنها سخن مى گفت .
همينكه اعرابى وارد شد و چشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بر او افتاد به اصحابش فرمود : اين مرد در صدد حيله است ولى خداوند بين او و آنچه مى خواهد مانع خواهد شد .
اعرابى جلو آمد و گفت : كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است ؟ رسول خدا فرمود : من فرزند عبدالمطلب هستم . اعرابى پيش آمد و روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) خم شد مانند آنكه مى خواهد رازى را با وى در ميان بگذارد . اسيد بن حضير او را گرفت و بسوى خود كشيد و گفت : از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس او خورد و متوجّه خنجر شد .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اين حيله گر و خائن است . اعرابى خود را باخت و شروع كرد به التماس كردن : خونم را نريز ، خونم را ببخش اى محمّد و اسيد بن حضير همچنان به او آويخته بود .
پيامبر فرمود : به من راست بگو ، كيستى ؟ و براى چه آمده اى ؟ اگر راست بگويى ، راستگويى ات به تو فايده خواهد داد و اگر دروغ بگوئى ، من از قصد تو باخبرم .
اعرابى گفت : آيا در امان هستم؟
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : ( آرى ) تو در امانى .
اعرابى قضيه ابوسفيان و مقدارى كه از او دريافت كرده بود همه را براى پيامبر (صلى الله عليه وآله)بازگو كرد .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) امر فرمود تا او را نزد أسيد بن حضير زندانى كردند و فرداى آنروز او را خواست و به وى فرمود : به تو امان داده ام ، يا به هر كجا كه مى خواهى برو يا يك چيز بهتر از آن . . .
اعرابى گفت : آن چيست ؟
فرمود : اينكه شهادت بدهى كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم .
اعرابى گفت : شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدايى. بخدا قسم اى محمّد بين مردان تو هيچ فرقى نمى ديدم امّا همينكه چشمم به سيماى تو در بين آنان افتاد ، حيران شده و ناتوانى ، جانم را در نَورديد ، بعد هم از ماجراى من كه هيچكس از آن آگاه نبود ، مطّلع شدى . اين بود كه دانستم تو حمايت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفيان ، حزب شيطان است . پيامبر (صلى الله عليه وآله) تبسّم فرمود .
سپس چند روزى ماند و بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله) اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و ديگر خبرى از او شنيده نشد .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عمر بن اميه ضمرى و سلمة بن أسلم بن حريش فرمود به طرف ابوسفيان برويد و اگر او را غافل يافتيد بكشيد . عمرو مى گويد : من و همراهم تا بطن ( يأجج )(51) رفتيم و شترهاى خود را بستيم . دوستم گفت : اى عمرو دوست دارى به مكّه برويم و هفت دور طواف كرده و دو ركعت نماز بخوانيم ؟
به او گفتم : اسب سياه و سفيد مرا در مكّه مى شناسند و اگر مرا ببينند خواهند شناخت و من هم اهل مكّه را مى شناسم وقتى كه عصر مى شود جلوى در خانه هايشان مى نشينند . دوستم قبول نكرد ، ناچار به اتّفاق به مكّه رفتيم و هفت بار طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم همينكه خارج شديم با معاويه بن ابى سفيان روبرو شديم و او مرا شناخت و فرياد زد : عمر بن اميه ( واحزناه ) سپس پدرش را خبر كرد و مردم مكّه را صدا زد .
گفتند : عمرو براى امر خير نيامده است ـ عمرو در جاهليّت مردى بى باك و خونريز بود ـ اهل مكّه جمع شدند و عمرو و سلمه گريختند .
مردم مكّه براى يافتن آنها سخت در كوهها به جستجو پرداختند . من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفى گرديدم . صبح شد و آنها تمام شب را در كوه به دنبال ما مى گشتند و انگار خداوند سبحان چشمهاى آنها را از ديدن شترهاى ما در راه مدينه نابينا كرده بود .
فردا ظهر عثمان بن مالك بن عبيدالله تيمى را ديديم كه داشت براى اسبش علف جمع مى كرد . به سلمه بن اسلم گفتم : اگر ما را ببيند به اهل مكّه خبر خواهد داد . اهل مكّه از ما نااميد شده بودند . عثمان به در غار نزديك و نزديكتر مى شد تا جايى كه روبروى ما قرار گرفت . بيرون پريدم و يك ضربه محكم به شكمش زدم . او فرياد زد و افتاد . مردم مكّه كه پراكنده شده بودند صدايش را شنيده و دوباره جمع شدند . داخل غار شدم و به رفيقم گفتم : حركت نكن . اهل مكّه آمدند تا به عثمان بن مالك رسيدند و گفتند : چه كسى تو را زد ؟
به زحمت گفت : عمرو بن اميّه .
ابوسفيان گفت : مى دانستم كه امر خير ، عمرو بن اميه را به اينجا نياورده است .
عثمان بن مالك نتوانست به آنها بگويد كه ما كجا هستيم زيرا فقط رمقى برايش مانده بود و سپس مرد . اهل مكّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند .(52)
تلاش صفوان بن اُميّه براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره اهل بيت خود فرموده است : اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشدو دشمن نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل شقاوت و حرامزاده باشد .(53) به شهادت تاريخ ، اين كلام الهى درباره آنان كه براى ترور رسول خدا و اهل بيت او مى كوشيدند ، صادق است .
دسيسه هاى قريش عليه خاتم پيامبران به همان شكل و شدّت كه در مكّه يا قبل از جنگ بدر بود ، ادامه داشت و همه سران ستمگر قريش در آنها شركت داشتند .
ابن اسحاق مى گويد : محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير روايت كرده كه گفت :
عميربن وهب جمحى با صفوان بن اميّه كنار حجرالأسود نشسته بودند و اين اندكى پس از شكست قريش در جنگ بدر بود .
عمير بن وهب ، شيطانى از شياطين قريش و از كسانى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اصحاب او را در مكّه مى آزرد . پسر او وهب بن عمير از اسراى جنگ بدر بود .
ابن هشام گفته است : مردى از قبيله بنى زريق بنام رفاعة بن رافع او را اسير كرد .
عمير از كسانى ياد كرد كه پس از كشته شدن در چاه ( قليب ) ريخته شدند و مصيبت آنان را يادآور شد .
صفوان(54) گفت : پس از آنها خيرى در زندگى نيست .
عمير گفت : بخدا راست گفتى . اگر به خاطر وامى كه بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت كنم و اهل و عيالم كه بعد از خودم بر نابودى آنان بيمناكم نبود ، سوار مى شدم و مى رفتم تا محمّد را بكشم چرا كه من از آنها زخم خورده ام و فرزندم در دست آنها اسير است .
صفوان اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت :
وام تو بر عهده من و من آن را ادا خواهم كرد و خانواده ات را نيز چون خانواده خودم تا زمانى كه زنده اند نگهدارى خواهم كرد . چيزى در توانم نخواهد بود مگر آنكه آنها از آن برخوردار خواهند بود .
عمير گفت : پس اين مسأله را بين من و خودت مخفى نگهدار .
صفوان گفت : قبول است .
عمير دستور داد تا شمشيرش را تيز كرده و به سمّ آغشته نمايند . سپس راهى شد تا به مدينه وارد گرديد و چون به نزديك پيامبر رسيد گفت : صبحگاهان در نعمت باشيد ( اين سلام در زمان جاهليت بين اعراب متداول بود ) .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اكرام فرموده است ; به سلام اهل بهشت .
عمير گفت : بخدا قسم اى محمّد من به سلام و تحيّت شما تازه آشنا شده ام .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : براى چه كارى آمده اى اى عمير ؟
عمير گفت : بخاطر اين اسير كه در دستهاى شماست ; در حقّ او نيكى كنيد .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : پس آن شمشير كه حمايل كرده اى چيست ؟
عمير گفت : خدا چهره شمشيرها را زشت گرداند ـ يعنى آنها را نابود سازد ـ آيا در چيزى ما را بى نياز كرده است ؟
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : به من راست بگو ، براى چه كار آمده اى ؟
عمير گفت : جز براى همان كه گفتم نيامده ام .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : چنين نيست بلكه تو و صفوان بن اميّه در كنار حجرالأسود نشسته بوديد و ياد كشتگان فرو افتاده در چاه ( قليب ) كرديد و تو گفتى :
اگر وام بر عهده ام نبود و اگر عيالم نبود مى رفتم تا محمّد را بكشم . صفوان پرداخت وام و نگهدارى عيالت را به عهده گرفت تا تو بيايى و مرا به قتل رسانى . . امّا خداوند بين تو و خواسته ات حايل گرديده است .
عمير گفت : شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى . پيش از اين تو را درباره اخبار آسمانى و وحى الهى تكذيب مى كرديم امّا اين موضوع فقط بين من و صفوان اتّفاق افتاد و هيچ كس از آن خبر نداشت . بخدا قسم حالا مى فهمم كه جز خدا آنرا به تو خبر نداده است . خدا را سپاس كه مرا به اسلام هدايت كرد و به اين راه سوق داد . سپس كلمه شهادتين را بر زبان راند .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : برادرتان را به امور دينى اش آشنا كنيد و قرآن برايش بخوانيد و اسيرش را نيز آزاد كنيد . اصحاب آنحضرت چنين كردند .
عمير عرضه داشت : يا رسول الله ، پيش از اين من بسيار براى خاموش كردن نور خدا مى كوشيدم و هر كه را كه بر دين خداى عزّ و جل بود بسيار مى آزردم ; حالا مى خواهم اجازه فرمايى به مكّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او و اسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت كند وگرنه آنها را آزار خواهم كرد همانطور كه اصحاب تو را آزار مى دادم .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به او اجازه داد و او به مكّه بازگشت .
صفوان بن اميّه هنگاميكه عمير بن وهب از مكّه خارج شد به مردم گفت : مژده مى دهم شما را به حادثه اى كه همين روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را از خاطرتان خواهد بُرد .
صفوان پيوسته از سوارانى كه از راه مى رسيدند سراغ عمير را مى گرفت تا اينكه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن عمير را آورد . صفوان قسم خورد كه هرگز با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند .
ابن اسحاق مى گويد : عمير به مكّه بازگشت و در مكّه ماند و به اسلام دعوت مى كرد و هر كه مخالفت مى كرد او را شديداً مى آزرد و مردم زيادى به دست او مسلمان شدند .
ابن اسحاق مى نويسد : عمير بن وهب برايم نقل كرد كه ابليس را هنگام شكست جنگ بدر ديده كه مى گريخت . به او گفتم : كجا اى سراقه ؟
خداوند تبارك نيز در اينباره اين آيه را نازل فرموده :
) واذ زين لهم الشيطان اعمالهم وقال لا غالب لكم اليوم من النّاس وانّي جار لكم ((55])
و يادآور ـ اى پيامبر ـ وقتى را كه شيطان كردار زشت ايشان را در نظرشان بياراست و گفت : امروز احدى بر شما غلبه نخواهد كرد و من هنگام سختى ياور شما خواهم بود .
در اين آيات به نحوه همراهى گام به گام ابليس با كفّار و شباهت او به سراقة بن مالك اشاره شده است .(56)
صفوان بن اميّه همچنان دشمن خدا و رسول باقى ماند تا آنكه در فتح مكّه به اجبار مانند ابوسفيان و معاويه و حكيم بن حزام و غيره تن به اسلام داد .
بعدها امويان كوشيدند تا فضايلى را براى سركردگان كافر قريش ساخته و پرداخته كرده و آنان را از مسلمانان مهاجر ، برتر جلوه دهند ; آنها رواياتى مجعول پديد آوردند كه از ريشه و اساس دروغ بوده و هيچ مبنايى ندارد خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد : ) اِنَّ الله لا يهدى القوم الظالمين ((57])
( همانا خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند ) .
آرى اينان همان كسانى هستند كه پس از اسلام آوردن اجبارى شان ، منافقانه اقدام به كشاندن مسلمانان به فرار و شكست در جنگ حنين كردند .(58)
تلاشهاى ديگر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله)
در قرآن كريم آمده است :
) وما أرسلنا من رسول الاّ لِيُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهم جاءُوك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحيماً ((59])
و هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه به توفيق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى كه به خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان آمرزش مى خواست ، خداوند را توبه پذير مهربان مى يافتند .
ابوبكر أصم درباره شأن نزول اين آيه گفته است :
( گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پيامبر (صلى الله عليه وآله) حيله اى بكار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئيل نزد پيامبر آمده و او را باخبر ساخت .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : گروهى آمده اند و هدفى را مى جويند كه به آن دست نمى يابند پس برخيزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برايشان آمرزش خواهم . امّا كسى بلند نشد .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : آيا بر نمى خيزيد ؟ باز هم برنخاستند .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : بلند شو اى فلانى . . بلند شو اى فلانى . . و تا دوازده نفر را برشمرد .
آنها برخاستند و گفتند : ما تصميم بر آنچه گفتى داشتيم امّا از ستمى كه برخود كرده ايم به نزد خداوند توبه مى كنيم تو نيز براى ما استغفار كن .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : اكنون برويد ، من به آمرزش خواهى در آغاز نزديكتر بودم و خدا نيز به استجابت دعا نزديكتر بود . از پيش من خارج شويد .(60)
از اين متن به خوبى روشن است كه كسانى كه اينجا در تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) شركت داشتند از ستونهاى حزب قريش بودند به طوريكه راوى يا ناشر ، نامهاى آنها را به جاى ابوبكر و عمر و عثمان به فلان و فلان و فلان تغيير داده است . اين گروه ، همان گروه عقبه است و اين حادثه پس از جريان عقبه اتّفاق افتاده است .
تلاش شيبة بن عثمان براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)
در جنگ حنين بعضى از بردگان آزاد شده خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانند كه موفّق نشدند يكى از آنها شيبة بن عثمان بن أبى طلحه هم پيمان قبيله بنى عبدالدّار است كه پدرش در جنگ احد به دست على (عليه السلام) كشته شده است .(61)
آرى كفّار قريش بار ديگر عليه اسلام حيله انگيختند در حاليكه علناً اسلام آوردن خود را اعلام كرده بودند . يعقوبى در اين باره مى نويسد :
بعضى از قريش آنچه در دل خود مخفى داشتند ، آشكار كردند . ابوسفيان گفت : بخدا قسم تا دريا خواهند گريخت . . و كلدة بن حنبل گفت : امروز جادو باطل شد . . و شيبة بن عثمان گفت : امروز محمّد را مى كُشم .
شيبه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) حملهور شد تا آنحضرت را به قتل رساند امّا پيامبر (صلى الله عليه وآله)حربه او را گرفت و آن را در سينه او جاى داد .
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عبّاس فرمود : مسلمانان را صدا بزن و بگو اى گروه انصار ، اى بيعت كنندگان رضوان اى اصحاب سوره بقره . . . ـ عبّاس صدا زد ـ و مردم دوباره جمع شدند و خداوند پيامبرش را پيروز فرمود و او را با سپاهيانى از فرشتگان يارى كرد و على بن ابيطالب به سوى پرچمدار قبيله هوازن رفت و او را از پاى درآورد و شكست در ميان دشمنان افتاد . .(62)
از اين متن بر مى آيد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) حربه را از شيبه بن عثمان وقتى به زور گرفت كه شيبه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) حملهور بود . بنابراين پيامبر (صلى الله عليه وآله) ناچار به گرفتن حربه از دست شيبه و فرو بردن آن در قلب وى گرديده است
[50] ـ نگاه كنيد به كتاب ( اغتيال الخليفة ابى بكر والسيّدة عائشة ) به قلم مؤلّف كتاب حاضر .
[51] ـ زيادى از كتاب البداية والنهاية است .
[52] ـ دلائل النّبوه : بيهقى ، ج 3 ، ص 333 ـ 337 ، چاپ دارالكتب العلميّه ، بيروت و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 217 ، چاپ مؤسسة الأعلمى ، بيروت و البداية والنّهاية ، ج 4 ، ص 79 ـ 81 ، چاپ مؤسسة التاريخ العربى ، بيروت .
[53] ـ مقتل الحسين ، علايلى ، ج 2 ، ص 16 .
[54] ـ صفوان بن اميّه يكى از سران كفر در مكّه كه نظير ابوسفيان بود .
[55] ـ سوره انفال ، آيه 48 .
[56] ـ سيره ابن هشام ، ج 2 ، ص 316 ـ 319 و التبيان فى تفسير القرآن ، ج 3 ، ص 463 ، و حلية الأبرار بحرانى ، ج 1 ، ص 113 .
[57] ـ سوره انعام ، آيه 144 .
[58] ـ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 ، چاپ ليدن .
[59] ـ سوره نساء ، آيه 64 .
[60] ـ تفسير الفخر الرّازى ، ج 4 ، ص 126 ، چاپ دار احياء تراث عربى ، بيروت و المنتظم ابن جوزى ، ج 6 ، ص 3 .
[61] ـ تاريخ الخميس ، ج 2 ، ص 103 و 104 و تهذيب الكمال ، ج 12 ، ص 604 و طبقات ابن سعد ، ج 5 ، ص 448 .
[62] ـ تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 و 63 ، چاپ ليدن .
بدون دیدگاه