فصل دوم :
تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه
نسب پيامبر (صلى الله عليه وآله)
به دلالت قرآن و حديث ، پدران و مادران پيامبر (صلى الله عليه وآله) همه مؤمن بوده اند .
پيامبر فرمود : (من از زمان آدم (عليه السلام) تاكنون ، ثمره ازدواج حلال و پاكيزه ام و حاصل زنا نبوده ام ) .
و فرمود : ( پيوسته خداوند مرا از صلب پاكان به ارحام مطّهر انتقال مى داد تا سرانجام بدون آلودگى به پليديهاى جاهليّت ، در اين جهان شما متولّد فرمود ) .(27)
اين در حالى است كه خداوند متعال درباره مشركان فرموده است : همانا مشركان ، نجس هستند .(28)
و دليل قرآنى بر طهارت پدران و مادران پيامبر اين فرموده پروردگار است : ( آن خدائى كه چون برمى خيزى تو را مى نگرد و از انتقال تو در سجده كنندگان آگاهست ) (29)
و عبدالمطّلب در زمان جاهليّت ، ازدواج فرزندان با همسران پدر را حرام كرده بود .(30)
آيا يهود ، عبدالله فرزند عبدالمطّلب را ترور كرده است ؟
يهوديان در صدد قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودند ; چه آن زمان كه در صلب پدرش عبدالله بود و چه زمانى كه در شكم مادرش آمنه قرار داشت و بويژه پس از تولّد و بعثت نيز :
1 ـ كاهنان و احبار يهود تلاش كردند تا عبدالله را بكشند . بزرگشان به نام ربيان گفت : غذايى فراهم كنيد و آغشته به سمّ مهلك نماييد و آنرا نزد عبدالمطّلب ببريد . يهوديان چنين كردند و آن را توسّط زنانى كه صورت خود را پوشانده بودند به خانه عبدالمطلب فرستادند .
همسر عبدالمطلب بيرون آمد و خوشامد گفت . آنها گفتند : ما از بستگان عبد مناف و فاميل دور تو هستيم . عبدالمطلب به خانواده اش گفت : بياييد و از آنچه بستگانتان برايتان آورده اند بخوريد . هنگامى كه خواستند از آن بخورند ، غذا به سخن آمد و گفت : از من نخوريد كه مرا مسموم كرده اند . خانواده عبدالمطلب از غذا نخوردند و به جستجوى آن زنان برخاستند ولى اثرى از ايشان نيافتند . ( اين يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا است ) .(31)
2 ـ بار ديگر گروهى از احبار يهود در لباس تجّار از شام به مكّه آمدند تا عبدالله بن عبدالمطلب را به قتل برسانند . آنها شمشيرهاى آغشته به سمّ همراه خود داشتند و مترصّد فرصتى مناسب بودند تا نقشه پليد خود را به مرحله اجرا درآورند .
عبدالله به قصد شكار از مكّه خارج شد و يهوديان فرصت را غنيمت دانسته ، او را محاصره كردند و خواستند او را بكشند امّا خداوند به وسيله گروهى از بنى هاشم كه از راه رسيدند او را نجات داد . گروهى از احبار كشته و بعضى ديگر هم به اسارت درآمدند .(32)
عبدالله بن عبدالمطلب در سن 17 يا 25 سالگى به طرز مشكوكى از دنيا رفت .
كازرونى در كتابش ( المنتقى ) مى نويسد :
(24 سال از پادشاهى كِسرى انوشيروان گذشته بود كه عبدالله متولّد شد . وقتى 17 ساله شد با آمنه ازدواج كرد و هنگامى كه آمنه به رسول خدا باردار شد ، عبدالله در مدينه وفات كرد . )(33)
انگشت اتّهام در وفات عبدالله متوجّه يهود است و آنها متّهم به مسموم كردن او هستند ; زيرا آنها بارها در مكّه كوشيدند تا عليرغم موانع او را بكُشند ، پس اگر پاى عبدالله به مدينه مى رسيد ، چگونه رفتار مى كردند ؟!
البتّه هدف رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود و قربانى ، عبدالله !
اهتمام سيف بن ذى يزن به زنده ماندن رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
وقتى سيف بن ذى يزن بر يمن غلبه كرد ، عبدالمطلب به همراه عدّه زيادى از قوم خود نزد او رفتند . سيف ، عبدالمطلب را بر همه آنها مقدّم داشت و احترام كرد و چون با او خلوت كرد مژده رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به او داد و اوصافش را براى وى بيان كرد .
عبدالمطلب تكبير گفت و دانست آنچه سيف گفته درست است و به سجده افتاد . سيف به او گفت : مگر درباره آنچه گفتم چيزى مشاهده كرده اى ؟!
عبدالمطلب گفت : آرى . پسرم داراى فرزندى شده است و اوصافى را كه شما بر شمردى در او ديده ام .
سيف گفت : او را از يهود و قوم خودت حفظ كن و بدان كه قوم تو از يهود براى او بدترند . البته خدا امر خودش را به كمال مى رساند و دعوت خويش را بلند آوازه خواهد كرد .
اهل كتاب از زمان تولّد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين مطالب را به عبدالمطلب مى گفتند و شادى او از شنيدن اين سخنان پيوسته افزون مى گشت .(34)
از آن پس پيوسته بر اهتمام عبدالمطلب در نگهدارى و بزرگداشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) افزوده مى شد .
يعقوبى مى نويسد : براى عبدالمطلب در كنار كعبه فرشى مى گستردند و كسى حق نزديك شدن به آنرا نداشت امّا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه كودك بود از راه مى رسيد و از روى سر عموهاى خود مى گذشت و اگر عموهاى او يعنى فرزندان عبدالمطلب مانع مى شدند عبدالمطلب مى گفت : فرزندم را واگذاريد . همانا براى اين فرزندم مقامى والاست .(35)
يقين ابوطالب به ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) از سوى قريش
عبدالمطلب به زندگى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اهميت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله) تا آنجا مى كوشيد كه از فدا كردن خود و اولاد و ساير بستگانش ابايى نداشت .
واقدى گفته است :بزرگان و سرشناسان قريش ( يعنى عتبه و شيبه فرزندان ربيعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل و عاص بن وائل و مطعم و طعيمه فرزندان عدى و منبه و نبيه فرزندان حجاج و أخنس بن شريق ثقفى ) با ابوطالب سخن گفتند و پيشنهاد دادند كه ابوطالب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به آنها بدهد و در عوض آنها عمّارة بن وليد مخزومى را تحويل او دهند .
ابوطالب برآشفت و گفت : شگفتا ، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بكشيد و فرزندتان را بگيرم تا او را بپرورم ؟!
سران قريش گفتند : ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد كه اينگونه محمّد را بكشيم .
اتّفاقاً چون شب فرا رسيد ، ابوطالب ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را نيافت و ترسيد كه او را ترور كرده باشند لذا جوانان دلير بنى عبد مناف و بنى زهره و غيره را فراهم آورد و امر كرد تا هر يك شمشيرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بپردازند .
چيزى نگذشت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را ديد و گفت : برادرزاده كجا بودى ؟ آيا سالمى ؟!
پيامبر فرمود : آرى بحمدالله .
صبح فرا رسيد و ابوطالب همراه همان دليران به سراغ مجالس قريش رفت و گفت : به من چنين و چنان خبر داده اند . به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد كنيد يكتن از شما را زنده نخواهم گذاشت .
و در تاريخ آمده است :
ابوطالب از پسران و وابستگان خود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بايستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به دست نيامد و يا خبر ناخوشايندى درباره اش شنيده شد به آنها اشاره خواهد كرد تا دست به كشتار قريش بگشايند . آنها اطاعت كردند . امّا رسول خدا آمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت : دستهايتان را از زير لباسهايتان بيرون آوريد . وقتى قريش چنين ديدند ترسيدند و از ابوطالب گِله كردند و درخواست نمودند كه با ايشان مداراى بيشترى كند امّا ابوطالب اهميّتى به آنها نداد .(36)
سران قريش عذرخواهى كرده و گفتند : تو آقا و سرور ما و بهترين ما در ميان ما هستى .(37)
تاريخ نويسان آورده اند :
ابوطالب در طول مدّت اقامت در شعب ، هر شب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله)مى خواست تا در بستر خود بخوابد تا اگر كسى سوء قصدى نسبت به پيامبر دارد مكان او را شناسايى كند آنگاه وقتى مردم به خواب مى رفتند به يكى از فرزندان يا برادرزادگان يا عموزادگان خود امر مى كرد تا جاى خود را با پيامبر عوض كند و در بستر رسول خدا بخوابد و از رسول خدا هم مى خواست تا در بستر ديگرى استراحت كند . آنان در تمام سه سال پيوسته چنين مى كردند.(38)
ابوطالب در اشعار مى گويد :
اَ لَمْ تَعْلَموا اَنَّ ابْنَنا لا مُكَذّبٌ *** لَدَينا ولَمْ يَعْبَأ بِقول الأَباطيل
وَأَبيض يستسقي الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمة لِلاَْرامِل
آيا ندانسته ايد كه فرزند ما نزد ما تكذيب شده نيست و اهميّتى به سخنان باطل نمى دهد ؟!
او آن زيبارويى است كه ابرها از چهره او طلب آب مى كنند . او پدر يتيمان و حامى بى سرپرستان است .
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) هنگام وفات ابوطالب (عليه السلام) فرمود :
اى عمو پيوند خويشاوندى را نيكو پاس داشتى ; خدايت جزاى خير دهاد . هر آينه سرپرستى كردى و تحت تكفّل قرار دادى مرا هنگامى كه كودك بودم و تقويت و يارى كردى مرا هنگامى كه باليدم .
سپس روى مبارك با مردم كرد و فرمود :
به خدا قسم شفاعتى براى عمويم خواهم كرد كه جن وانس از آن به شگفت آيند .(39)
و زمانى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود :
براى او همه گونه خير از پروردگارم اميد دارم .(40)
آرى چنين بود ابوطالب . . . هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه كه پس از محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت . او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود كه زندگى افراد قبيله اش را براى حفظ و بقاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به مسلخ عشق برده بود .
تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه
از جمله تلاشهايى كه به منظور كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مكّه صورت گرفت ، تلاش عمربن خطاب است :
از أنس بن مالك نقل شده كه عمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت : آهنگ كجا دارى اى عمر ؟!
گفت : مى خواهم محمّد را بكشم .
مرد گفت : فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد ؟!
عمر گفت : مى بينم متمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى ، رها كرده اى ؟
مرد گفت : اى عمر نمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم ؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند .
و از ابن عبّاس نقل شده است كه عمر گفت : به خانه ـ ارقم بن أبى الأرقم ـ آمدم . حمزه و يارانش در آن بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هم در خانه بود . در زدم . كسانى كه آنجا بودند ترسيدند . حمزه گفت :
شما را چه مى شود ؟
گفتند : عمربن خطاب است .
حمزه گفت : عمر باشد . در را باز كنيد . اگر به دين ما گرويد ، او را مى پذيريم و اگر روى برگرداند ، او را مى كشيم .
رسول خدا صداى آنان را شنيد و فرمود : شما را چه مى شود ؟
گفتند : عمر بن خطاب است .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بيرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكه تعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : بس نمى كنى يا عمر ؟ !
گفتم : اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله .(41)
يعنى عمر شمشير به كمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش ، شمشير از خود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده است كه :
وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباسها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود :
آيا بس نمى كنى اى عمر تا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيره نازل فرمود ؟(42)
از اين نصّ به وضوح مى توان دريافت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و حمزه يقين داشتند كه آمدن عمر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوده است . همچنين به زودى با دليل مى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از بين ببرد . ابن اسحاق آورده است كه : به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خبر رسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند .(43)
عمر در مكّه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : اى عمر ، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى ؟ !(44)
و جاى ديگر به او فرمود : آيا بس نمى كنى اى عمر ؟ !(45)
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) را بكشد ؟.
محمّدبن اسحاق مى نويسد كه قريش ، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش را برداشت .(46)
و ابن عساكر مى گويد : عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبر (صلى الله عليه وآله)را به امر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد .(47)
تلاش نمايندگان قبائل قريش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه
پس از تلاش ناموفق عمر ، قريش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)ادامه داد ; آمده است كه :
« قريش بر ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) مصمّم شد و گفتند : امروز ديگر كسى نيست كه او را يارى كند ـ ابوطالب درگذشته بود ـ پس همگى هم رأى شدند كه از هر قبيله اى جوانى چالاك بياورند و دسته جمعى بر او هجوم برده او را آماج شمشيرهايشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگير شوند .
چون اين خبر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد كه عليه او توطئه كرده اند در تاريكى همان شب از مكّه خارج شد » .
همان شب ، پروردگار به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من مرگ را بر يكى از شما دو نفر مقدّر كردم ; كدام يك از شما ايثار كرده ، دوستش را بر خود ترجيح داده و مرگ را انتخاب خواهد كرد ؟ ! امّا هر دو زندگى را انتخاب كردند .
خداوند به آن دو وحى فرمود : چرا چون على بن ابيطالب نيستيد كه بين او و محمّد پيمان برادرى افكندم و زندگى يكى را از ديگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزيد و زندگى اش را براى محمّد ، ايثار كرد و اينك در بستر او خفته است . فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد .
جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى بالاى سر و ديگرى كنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانش پاسدارى كرده و آسيب سنگ هايى كه مى افكندند را از او بگردانند . جبرئيل در اين حال مى گفت :
مبارك باد بر تو اى پسر ابوطالب . چه كسى مانند توست . خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مى فرمايد .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) على را در مكّه جانشين خود قرار داد تا امانتهايى را كه نزد آنحضرت بود به صاحبانش باز گرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد .
قريش چون به سراغ بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد .
تنها على را يافت و چون پرسيدند كه محمّد كجاست ؟ على گفت : به او گفتيد از پيش ما برو و او نيز از نزد شما رفت . قريش در پى ردّپاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) شتافت امّا او را نيافت . خداوند ديدگانشان را از ديدن ردّپاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بازداشت و آنان بر در غار ايستادند .
گفتند : هيچ كس در اين غار نيست ، و رفتند .
پيامبر نيز به سمت مدينه حركت فرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد .
سپس بى آنكه توقّف نمايد يكسره طى طريق فرمود تا به قبا نزديك مدينه رسيد . همه اقامت آنحضرت در مكّه از بعثت تا هجرت ، سيزده سال بود .
بعضى روايت كرده اند كه : قريش نمى دانست كه پيامبر به كجا رفته است تا آنكه ندائى از فراز كوههاى مكّه شنيدند كه مى گفت :
فَإِن يُسْلِمِ السَّعدانِ يُصبح محمّدٌ *** بِمَكَّة لايَخشى خلافَ المخالِفِ
هر گاه دو ( سعد ) اسلام بياورند ديگر محمّد در مكّه بيمى از مخالفت مخالفين خود نخواهد داشت .
ابوسفيان گفت : از ( سعد ) ها ، يكى سعد هذيم است و ديگرى سعد تميم و سوّمى سعد بكر .
در اينحال همان صدا را شنيدند كه مى گفت :
فيا سعدُ سعدَ الأوس كن أنت ناصراً *** وَيا سعدُ سعدَ الخزرجين الغطارفِ
اى سعدِ أَوس و اى سعدِ خزرجى ها قهرمان او را ياور باشيد .
به سوى راهنماى هدايت باز آييد و از خداوند ، آگاهانه بهشت را درخواست كنيد .
در اينجا بود كه قريش دانست كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به سوى شهر يثرب رفته است .
چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به آبهاى ( بنى مدلج ) رسيد ، سراقة بن جشعم مدلجى او را تعقيب كردو چون به نزديك آنحضرت رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوندا شرّ ( سراقه ) را بگردان .
بلافاصله چهار دست و پاى اسب سراقه در شن هاى صحرا فرو رفت . سراقه فرياد زد اسب مرا نجات دهد . به جانم سوگند كه اگر چنين كنيد اگر خير من به او نرسد قطعاً شرّ من نيز به او نخواهد رسيد .
پيامبر دعا كرد و سراقه به مكّه بازگشت و جريان را به قريش باز گفت امّا آنها او را تكذيب كردند و دروغگو خواندند و كسى كه بيش از همه او را تكذيب مى كرد ، ابوجهل بود . سراقه خطاب به او گفت :
ابا حَكم والله لو كنتَ شاهداً *** لاِمرِ جوادى حيث ساخت قوائمهُ
علمتَ ولَمْ تشكُكْ بِأَنَّ محمّداً *** رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا يُكاتِمهُ(48)
اى ابو حَكَم ( لقب ابوجهل ) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى كه چگونه دست و پايش در زمين فرو رفت .
مى دانستى و شك نمى آوردى كه محمّد رسول و برهان خداوند است . و هيچ كس نمى تواند اين مطلب را بپوشاند .
كسانى كه به خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هجوم آوردند عبارتند از :
ابوجهل ، حكم بن أبى العاص ، عقبة بن أبى معيط ، نضر بن حارث ، اميّة بن خلف ، ابن غيطله ، زمعة بن أسود ، طعيمة بن عدى ، ابولهب ، أبىّ بن خلف و نبيه و منبه پسران حجاج .(49)
ترور و كُشتن ، آسان ترين روش ستمكارانه اى است كه تبهكاران براى رسيدن به اهداف پليد خود به كار مى گيرند و سريع ترين روش براى خاموش كردن صداى حق و عدالت نيز هست .
طرح و برنامه قريش براى پايان دادن به زندگى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) شبيه طرح و برنامه يهوديان براى پايان دادن به زندگى عيسى بن مريم (عليه السلام) است . بلكه دقيقاً همان طرح خيانت كارانه يهود جزيرة العرب است .
[27] ـ رجوع فرماييد به بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 117 – 122 و دلائل النّبوة ابونعيم ، بخش نسب النّبى و دلائل النّبوة بيهقى و الدّرج المنيفة فى الآباء الشّريفة از سيوطى و نيز المقام السّندسيّة فى النّسب المصطفويّة اثر سيوطى .
[28] ـ سوره توبه ، آيه 28 .
[29] ـ سوره شعراء ، آيه 218 و 219 .
[30] ـ بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 127 .
[31] ـ بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .
[32] ـ بحارالانوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .
[33] ـ البحار 15 / 124 ، 125 ، المنتقى ، الكازرونى ، فصل پنجم ،طبقات ، ابن سعد 1 / 99 .
[34] ـ سيره ابن هشام ، ج 1 ، ص 109 .
[35] ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 12 ، چاپ ليدن .
[36] ـ طبقات ابن سعد ، ج 1 ، ص 186 ، و الحّجة على الذّاهب ، ص 61 .
[37] ـ انساب الأشراف ، بلاذرى ، ج 2 ، ص 31 .
[38] ـ عيون الأثر ، ابن سيدالنّاس ، ج 1 ، ص 166 و السيرة النّبوية ، ابن كثير ، ج 2 ، ص 44 .
[39] ـ الحجة على الذّاهب ، ص 67 ، الدّرجات الرّفيعه ، 161 .
[40] ـ شرح نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 311 ، الدّرجات الرّفيعه ، ص 49 ، اسنى المطالب ، ص 24 .
[41] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و سيره ابن اسحاق ، ج 2 ، ص 181 .
[42] ـ الطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 268 و 269 ، صفوة الصّفوة ، ابن جوزى ، ج 1 ، ص 269 .
[43] ـ سيرة ابن اسحاق ، ص 183 .
[44] ـ حلية الاولياء ، ج 1 ، ص 40 .
[45] ـ حلية الاولياء ، ج 1 ، ص 40 .
[46] ـ سيرة ابن اسحاق ، ص 160 .
[47] ـ مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و الطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 191 .
[48] ـ تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 40 ، چاپ ليدن و اسدالغابه ، ابن اثير ، ج 4 ، ص 19 و تاريخ ابن خلدون ، ج 3 ، ص 15 .
[49] ـ طبقات ابن سعد ، ج 1 ، ص 227 و 228 . ادامه دارد……
بدون دیدگاه