جوشش خون امام حسین(ع) تاظهور امام زمان (عج)
- بهدست: Admin
- دستهبندی: سید الشهدا
- برچسبها: امام, بخت النصر, بني إسرائيل, پادشاه, تاظهور, جوشش, حسین, حضرت, خون, زمان, زن, زين العابدين, يحيي بن زكريا
جوشش خون امام حسین(ع) تاظهور امام زمان (عج)
إن امرأة ملك بني إسرائيل كبرت وأرادت أن تزوج بنتها منه للملك فاستثار الملك يحيي بن زكريا فنهاه عن ذلك ، فعرفت المرأة ذلك وزينت بنتها وبعثتها إلي الملك فذهبت ولعبت بين يديه ، فقال لها الملك : ما حاجتك ؟ قالت : رأس يحيي بن زكريا ، فقال الملك : يا بنية حاجة غير هذه ، قالت : ما أريد غيره ، وكان الملك إذا كذب فيهم عزل من ملكه فخير بين ملكه وبين قتل يحيي فقتله ، ثم بعث برأسه إليها في طشت من ذهب ، فأمرت الأرض فأخذتها ، وسلط الله عليهم بخت نصر فجعل يرمي عليهم بالمناجيق ولا تعمل شيئا ، فخرجت عليه عجوز من المدينة فقالت : أيها الملك إن هذه مدينة الأنبياء لا تنفتح إلا بما أدلك عليه ، قال : لك ما سألت قالت : ارمها بالخبث والعذرة ففعل فتقطعت فدخلها فقال : علي بالعجوز ، فقال لها : ما حاجتك ؟ قالت : في المدينة دم يغلي فاقتل عليه حتي يسكن ، فقتل عليه سبعين ألفا حتي سكن . يا ولدي يا علي والله لا يسكن دمي حتي يبعث الله المهدي فيقتل علي دمي من المنافقين الكفرة الفسقة سبعين ألفا
ترجمه حدیث
اين روايت به نحو ارسال از مقاتل ، از امام زين العابدين از امام حسين عليهما السلام روايت شده كه فرمود :
زن پادشاه بني إسرائيل مي خواست دختر پادشاه را براي خود پادشاه تزويج كرده ( دختر را به پدرش بدهد ) پادشاه با حضرت يحيي بن زكريا ( عليهما السلام ) مشورت كرده وحضرت او را از آنكار منع نمود .
آن زن از قضيه خبردار شد ودخترش را آرايش كرده ونزد پادشاه فرستاد تا با ناز وعشوه گري او را فريب داده و به خود ترغيب كند . آنگاه پادشاه به او گفت چه ميخواهي ؟ دختر گفت : سر يحيي بن زكريا را ، پادشاه گفت دخترم چيز ديگري بخواه ، دختر گفت چيز ديگري نميخواهم . و پادشاه هم چنان بود كه اگر قول ميداد و عمل نميكرد از پادشاهي عزل ميشد و در آن هنگام مخير شده بود ميان پادشاهي خود وقتل حضرت يحيي بن زكريا ، از اين رو حضرت يحيي را كشته وسر او را در طشتي از طلا قرار داده ونزد آن دختر فرستاد .
آنگاه زمين مأمور شد تا آن زن را دركام خود فرو برد به همين جهت خداوند بخت النصر را بر آنها مسلط كرده و او هم با منجنيق شهر آنها را در هم ميكوبيد . پيره زني از شهر خارج شده وبه بخت النصر ، گفت كه اين شهر ، شهر انبياء است وبا اين وسيله فتح نميشود ولي من راه فتح آنرا بتو ياد مي دهم ، بخت النصر ، به او گفت : هر چه بخواهي به تو مي دهم . پير زن گفت : كثافات و نجاسات را بر شهر بريز ، او هم چنين كرد و ديوار شهر فرو ريخت . وداخل شهر شد و پيره زن را خواست به پيره زن گفت چه مي خواهي ؟ گفت در شهر خوني استكه ميجوشد ، بايد آنقدر بكشي تا آن خون از جوشش بيفتد .
او هم هفتاد هزار نفر را كشت تا آنكه خون آرام شد آنگاه امام حسين عليه السلام به فرزندش فرمود : علي جان پسرم : بخدا سوگند خون من هم آرام نخواهد شد تا آنكه خداوند مهدي ( عليه السلام ) را مبعوث كرده و به خاطر خونخواهي من هفتاد هزار نفر از منافقين كافر وفاسق را به قتل برساند
منابع شیعی :
: مناقب ابن شهرآشوب : ج 4 ص 85 – مرسلا ، عن مقاتل ، عن زين العابدين ( عن أبيه ) عليهما السلام : –
: البحار : ج 45 ص 299 ب 45 ح 10 – عن المناقب .
: العوالم : ج 17 ص 608 ف 21 ب 9 ح 3 – عن المناقب
بدون دیدگاه