حضرت سکینه علیها السلام در خرابه شام
کنار پیکر خورشید
طوفانى که از هواهاى نفسانى و شیطانى یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است. از چکاچک شمشیرها و دریدن نیزهها کاسته شده است. برکههاى از خون و اشک، سینه کِدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است. بخشى از فضاى دم کرده و وحشتزاى کربلا را، گرد و غبارِ کشنده و دلگیرى پرنموده است. اینک صداى دویدن اسبها و نالههاى جانسوز کودکانِ پنهان شده در بُن خارها به گوش مىرسد.
نگاههاى دردمند بچّهها به بزرگترها دوخته شده است. بزرگترها مىگریند و صبر مىکنند؛ گه گاهى نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگِ تاریخ را گرم نگه مىدارند. سواران مشعل به دست یزیدى از راه مىرسند و شعلههاى سوزان آتش، خیمههاى ایثار و مقاومت را فرامىگیرد. دودِ برخاسته از خیمهها، به آسمان تیره و تار نینوا تَن سایانده، همراه با آه و نالهاى خیمهنشینانِ مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پُر مىسازد.
در چنین لحظاتِ وحشتزا و دلگیر، آن بانوى قامت خمیده – که امّالمصائبش خوانند – تاب جدایى از آن خیمه نیمسوخته را ندارد. گویا آن عزیزى باقىمانده از دودمانِ پاکان، از درد و رنج، به خود مىپیچد. تنها آن دو ماندهاند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان»، مهاجر دشت نینوا شدهاند. همین طور بچهها که با دیدن آن همه سنگدلى و تاراج، به آن سوى بوته خارهاى دشت، پناه بردهاند.
ساعتى همچنان به آتش زدن خیمهها، نواختن سیلىها، ربودن گوشوارهها و برداشتن روسرىها مىگذرد و به ناگاه اقیانوس خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روى مىآورند. و با گسترده شدن چتر سیاهى شب، دود و غبار دشت نیز فرو مىنشیند. یزیدیان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت»، زنان و کودکان تشنه را گرد مىآورند و با تهدید و ارعاب و پرخاش، رِداى اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتىتبار مىپوشانند و آنان را از مسیرى که از قتلگاه شهیدانِ شاهد مىگذرد؛ عبور مىدهند؛ و به مقصد کوفه بىاعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پیش مىبرند.
اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوهها، با دیدن کشتههاى رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین مىپرند و هرکدام چون مادرى دورمانده از طفل خویش، خونینتنانِ عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش مىگیرند. از جمله آنها سکینه است. او با مشاهده پیکر بىسر، ناله کنان، خود را روى نعش پدر مىاندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بیداد نیست؛ از هوش مىرود. وقتى که به حالت عادّى برمىگردد، از زبان پدر شهیدش چنین مىسراید:
شیعَتى ما اِن شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونى
اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِیبٍ اَو شهیدٍ فَانْدُبُونى
وَ اَنَا السَّبطُ الّذى مِنْ غَیْرِ جُرمٍ قَتَلُونى
وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونى
لَیْتَکُمْ فى یَومِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرُونى
کَیْفَ اَسْتَسْقى لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ یَرْحَمُونى
وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْىٍ عَوَضَ الْماءِ المَعینِ
یا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْکانَ الْحُجُونى
وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین
فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شیعَتى فى کُلِّ حین1
شیعیان من! هرگاه آب خوشگوار نوشیدید، لبان تشنه من را به یاد آورید؛ و هرگاه سخن از غریب و شهیدى شنیدید، به یاد غربت و شهادت من گریه کنید؛ من فرزند پیامبرى هستم که بدون جرم و گناه کشتند و بعد از کشتنم، از روى عمد، بدنم را پایمان ستم ستوران کردند؛ اى کاش در روز عاشورا بودید و مىدیدید که چگونه براى کودکم آب طلبیدم ولى دشمنان به جاى آب، با تیر ستم، او را سیراب کردند!
آه، چه فاجعهاى غمانگیز و دردناکى که براثر آن، کوههاى بلند مکّه به لرزه آمدند و ویران شدند. واى برآنها که با این عمل خویش، قلب مبارک رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم را جریحهدار نمودند؛ شیعیان من! هرچه در توان دارید، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرین کنید.»
سکینه سرودههاى پدر را به پایان مىرساند. از کشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پیکر خونین او چسبیده است. ناگهان صداى مردى از آن نامردانِ نابکار – که آنها را به نشستن در کجاوههاى اسیرى فرامىخواند – در دشت مىپیچد. و سرانجام، جمعى از یزیدیان سنگدل، سر مىرسند و دخترک یتیمِ گریان را، از نعش پدر جدا کرده کشان کشان به کاروان در حالِ حرکت مىرسانند.
مبریدم که در این دشت مرا کارى هست
گل اگر نیست ولى صفحه گلزارى هست
ساربانان مزنید این همه آواز رحیل
آخر این قافله را قافلهسالارى هست
گریه من بر سرنعش پدر، بیجا نیست!
یوسف آنجا که بود گرمى بازارى هست
اى پدر! هیچ ندانى که در این انجمنت
بال و پر سوختهاى، مرغ گرفتارى هست
در راه شام
کاروان اسیران تشنه، دل بیابان سوزان را مىکاود. دور نماى سرسبزى، برق چشمهاى سوخته را مىگیرد. کاروانیانِ در جستجوى آب و سایه، بدان سو رهسپار مىشوند. بعد از مدتى راه پیمودن، به منزلگاه «قصربنىمقاتل» مىرسند. اینجا کربلاى دیگر است. عطش و گرما بىرحمانه، حنجرههاى سوخته کودکان حسینى را به تب و لرز انداخته است.
ساربانان سنگدل، براى خود خیمههاى برپا کردهاند؛ اما اسیران زجردیده دشت بلا، در زیر آن آفتاب سوزان بیابان، بىسرپناه ماندهاند. زینبعلیها السلام، دست برادرزاده تبدار و دردمندش را گرفته به سمت سایه شترى مىشتابد. با بادبزنى که در دست دارد؛ صورت نحیف سجّادعلیه السلام را باد مىزند. هریک از اسیران اهلبیتعلیهم السلام، در آرزوى رسیدن به سایهاند.
آنها افسرده و ناشاد به آن سوى بوته خارها و درختچههاى بیابان پناه گرفتهاند. در این میان سکینه نیز به دنبال سایهاى است. درختى، برق نگاهش را مىرباید. تنها و رنجور، بدان سو مىشتابد. خاکهاى زیر درخت را جمع نموده بالشى از خاک به وجود مىآورد و به دور از سایه شلاّق یزیدیان، اندکى مىآساید. لحظاتى بعد، کاروان آماده حرکت مىشود
خواهرش فاطمه که «هممحمل» اوست؛ جاى خالى سکینه را مىبیند. فریاد زنان، ساربان را آگاه مىکند. ساربان با خون سردى مىگذرد. فاطمه که اندوه ناپدید شدن خواهرش، روى دلش سنگینى مىکند، خطاب به ساربان مىگوید:
«سوگند به خدا! تا خواهرم را نیاورى سوار نمىشوم»؛
ساربان به ناچار رو به بیابان صدا مىزند:
«آهاى سکینه! آهاى سکینه!»
کاروان حرکت مىکند. لحظه به لحظه از نقطه آغازین، فاصله مىگیرد.
سرانجام سایهاى که سکینه در زیر آن آرمیده است – با تابش مستقیم آفتاب – ناپدید مىشود؛ گرماى خورشید بیدارش مىکند؛ وقتى چشمانش به جاى خالى قافله مىافتد؛ با پاهاى برهنه مىدود و فریاد مىزند:
«خواهرم فاطمه! مگر من «هممحمل» تو نبودم؟ رفتى و مرا در بیابان تنها گذاشتى!»
کاروان همچنان به پیش مىرود. فاطمه نگران خواهرش سکینه است. چشمان اشکبارش را به دل بیابان مىدوزد تا شاید گمکردهاش را بیابد. به ناگاه چشمش به سکینه مىافتد که در حال دویدن بر روى خارهاى مغیلان است. رو به سوى ساربان، فریادش دل بیابان را مىکاود:
«ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمین مىاندازم و فرداى قیامت در نزد جدم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خونم را از تو مطالبه مىکنم.»
دل ساربان نیز از مظلومیت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم مىآید و شتر را نگه مىدارد تا سکینه فرا رسد.
مجروح گشته پاى من اندر مسیر عشق
از بس بروى خار مغیلان دویدهام
ما بین مرگ و زندگى بىحضور باب
از این دو، مرگ را ز میان برگزیدهام
شاعر دل سوخته عرب نیز چه زیبا مظلومیت سکینه را به تصویر کشیده است:
رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ مِمَّا بِها
ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ
دل دشمن شماتت کننده نیز به حال سکینه سوخت؛ به راستى، در چه حال است؛ کسى که دل دشمن براى او مىسوزد!2
در مجلس یزید
کاروانِ رنج دیده اسیرانِ دیارِ شام، شهرها و قصبات زیادى را پشت سرگذاشته و اینک به کانون ظلم و استبداد رسیده است. فرعونیان شام از دیرباز، شهر را آراسته و مردمان نابخرد را به تماشاى اسیران به اصطلاح «خارجى!»، فراخواندهاند. بلهوسان و ظاهر پسندانِ شام، با پوشیدن جامههاى فاخر خویش، در دو سوى مسیر عبور اسیران، به تماشا ایستادهاند.
لحظه به لحظه کاروان دردمند و بلاکشیده اسیران کربلا، به محاصره نگاههاى زهرآلود شامیانِ فرو رفته در خوابِ مرگ، در مىآیند و سرانجام در مجلس بازمانده ناپاک ابوسفیان وارد مىشوند. مجلس را همهمهاى فراگرفته است. رنج آن همه کشتار، اسارت و فرسنگها راه دویدن و هجران کشیدن به جاى خود، که نگاههاى مسموم و هوسانگیز آن نامحرمان نامرد، قلب دخترکان خاندان عصمت را مىفشارد و بیش از قبل، بر حجم آلام جانگدازشان مىافزاید.
مجلس، با جملات شورانگیز و گریههاى مستمر اسیران، به انفجار مىرسد. در لحظه عبور اسیران از مقابل جایگاه، ناگهان چشمهاى جهنّمى حاکم ستمپیشه شام به سکینه مىافتد. هماندم از اطرافیانش مىپرسد:
«این زن کیست؟»
پاسخ مىدهند که «او سکینه، دختر حسینعلیه السلام است.»
سکینه بر اثر نداشتن روپوش، مچ دستش را مقابل صورت آفتاب زده و سیلىخوردهاش قرار مىدهد تا جمال و کمال ملکوتىاش را، از نگاه آن جنایتکاران «غافل و بىدرد» پنهان سازد. یزید که باده جاه و جلال، عقل و بصیرتش را ربوده است، به او مىنگرد و مىپرسد: «چرا گریه مىکنى؟»
دختر پیشواى شهیدان کربلا، نه از شهادت پدر و برادرانش شکوه مىکند و نه از بار اسارت خویش و همراهانش، سخنى بر زبان مىآورد؛ بلکه خطاب به یزید فرورفته در لنجزار کینه و عصیان، مىگوید:
«چگونه گریه نکند دخترى که پوشش ندارد تا در مقابل نگاههاى تو و مردمان پست فطرت شام، صورتش را بپوشاند.»
و چه نیکو است، پیام شایستهاش به نوباوگان شیفته و شیداى حقیقت؛ و چه زیباست، فریاد و کردار بیدارگرش، که در آسمان ابرآلود شام طنین افکند و خوابِ جهل و جمود را بر خفتگان و غافلان عالم حرام کرد.
همانجاست که یزید مىگوید: «اى سکینه! پدرت حقّ مرا منکر شد و با من قطع رحم کرد و در ریاست و رهبرى با من ستیز نمود.»
سکینه در حالى که همچنان چشمان گریانش را در فراسوى مجلس مىچرخاند، قاطع و پیروزمندانه چنین لب به سخن مىگشاید:
«اى یزید! از کشتن پدرم خوشحال نباش که او مطیع خدا و رسولش بود و دعوت حق را لبیک گفت و به سعادت نائل شد. ولى روزى خواهد آمد که تو را بازخواست کنند؛ خود را آماده پاسخگویىنما، از کجا که بتوانى پاسخ دهى؟»
یزید که با شنیدن کلام آن دختر اسیر، پایههاى ستم خویش را لرزان مىبیند؛ او را از سخن گفتن بازداشته آمرانه دستور مىدهد: «ساکت باش! پدرت حقّى بر من نداشت.»3
در خرابه شام
مدتى است که اسیران را در خرابهاى بىسقف و ستون، در جوار کاخهاى ظلم و بیداد، جاى دادهاند. اسیرانِ وادى غم، جز آه، افسوس، تبلیغ و مقاومت کارى ندارند. پرستوهاى مهاجرى که بر روى خاکهاى خرابه، شبانه روز مىگریند و با اشک و ندبههاى مستمرّ خویش به استحکام پایههاى انقلابِ سرخفامِ پیشواى شهیدانشان مىپردازند.
گه گاهى که از آن سوز و ناله و ارشاد، خسته و فارغ مىشوند؛ مظلومانه سر بر کف خرابه مىگذارند و به خواب فرو مىروند. از همین قبیل است کودکانى که بعد از بهانه گرفتنها و اشک ریختنها، سر به خاک خرابه نهادند و تا ابد خاموش شدند!
ولى خواب سکینه اینگونه نبود. او در چهارمین روزى که در شام، خرابهنشین شده بود، رؤیاى شهد و شیرینى را تجربه کرد که به اسیران خاکنشین شام چنین تعریف نمود: «… آدم، ابراهیم، موسى و رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم را دیدم. آنگاه چشمم به پنج «هَودَجى» از نور افتاد که در میان هر هودج، بانویى بود که به سوى من مىآمدند. اولى حواء، دومى آسیه، سومى مریم و چهارمى خدیجهعلیها السلام بود. چشمم به بانوى پنجم افتاد. دستهایش را روى سرش نهاده بود و اشک مىریخت. پرسیدم: کیستى؟
فرمود: جدّه تو فاطمه، دختر محمّد، مادر پدرت.
با خود گفتم: به خدا سوگند! مصائبى که بر ما وارد شده است را به او مىگویم و با او به درد دل مىپردازم. آنگاه خودم را به او نزدیک کردم، در حالى که باران اشک از دیدگانم جارى بود، گفتم:
یا اُمَّتاه! جَحَدُوا وَاللَّهِ حَقَّنا؛
یا اُمَّتاه! بَدَّدُوا وَاللَّهِ شَمْلَنا؛
یا اُمَّتاه! اِسْتَباحُوا وَاللّهِ حَرِیمَنا؛
یا اُمَّتاه! قَتَلُوا وَاللَّهِ الحُسینُ اَبانا؛
اى مادر! به خدا حق ما را انکار؛ جمعیّت ما را پراکنده؛ حریم ما را مباح و پدرمان حسین را کشتند.
هنگامى که سخنانم به اینجا رسید، دیدم مادرم فاطمه، منقلب شد و در آن حال فرمود:
« کَفّى صَوتَکِ یا سَکِینَةُ، فَقَدْ اَقْرَحْتِ کَبَدى وَ قَطَّعْتِ نِیّاطَ قَلْبى، هذا قَمیصُ اَبیکَ الحسینِ مَعى لا یُفارِقُنى حَتّى اَلقَى اللّهَ بِهِ.
اى سکینه! بیش از این مگو که جگرم را سوزاندى و مجروح کردى؛ بند دلم را بریدى؛ این پیراهن پدرت حسین است که از من جدا نشود تا خدا را در روز قیامت ملاقات کنم.»4
انتهاى اسارت
اسیران اهلبیتعلیهم السلام، کاخهاى ستم پیشگان شام را، با خطبههاى آتشین خویش ویران کردند و حقّانیّت و مظلومیت سالار شهیدان را به گوشهاى ناشنواى شامیانِ فرو رفته در ظلمت سراى جهل، رساندند و سپس با قلب سوزان و نواى غم، آهنگ شهر پیامبر خداصلى الله علیه وآله وسلم را نمودهاند.
سکینه در میانه راه، فرصتى مىیابد تا سر به گوشه محمل گذاشته لحظهاى به دور از هیاهویِ سفیانزادگان بیاساید. کاروان بر سر دوراهى کربلا و مدینه رسیده است. ناگهان دختر دل شکسته دلداده پدر، از خواب مىجهد. نسیم تربت پاک شهیدان کربلا، صورتش را مىنوازد و بوى کوى دوست، در مشامش مىپیچد. چشم به عمهاش مىدوزد و آنگاه کلماتى بر زبان مىآورد که مضمون آن را جودى خراسانى چنین به نظم آورده است:
شمیم جان فزاى کوى بابم
مرا اندر مشام جان برآید
گمانم کربلا شد عمه نزدیک
که بوى مشک و ناب و عنبر آید
بگوشم عمه از گهواره گور
در این صحرا صداى اصغر آید
مهار ناقه را یکدم نگهدار
که استقبال لیلا اکبر آید
مران اى ساربان یکدم که داماد
سرِ راه عروس مضطر آید
حسین را اى صبا برگو که از شام
بکویت زینب غم پرور آید.
ولى اى عمّه دارم التماسى
قبول خاطر زارت گر آید
که چون اندر سر قبر شهیدان
تو را از گریه کام دل برآید
در این صحرا مکن منزل که ترسم
دوباره شمر دون با خنجر آید
کند جودى به محشر، محشر از نو
اگر در حشر ما این دفتر آید.5*
سکینه مرثیه سراى عشق
روزهاست که زائران سیاهپوش نینوا، زانوان غم در بغل دارند. چه جانسوز است قبر به قبر سیرکردن آن کبوترانِ باغستانِ ولایت! و چه زیباست و عبرتانگیز، عشق و وفاى زنان و مردانِ این دودمان!
آنها که هنوز سیلاب خون و دریاى عطش را از یاد نبردهبودند؛ با اشک چشم و سوز دل، غبار از حرم کربلائیان سرافراز، زدودند. و اینک به فرمان سیدعابدان و پیشواى ساجدان، برآنند که با قبور شهیدان وداع کنند.
در آن واپسین لحظات حضور در لالهزار عشق و خون، سکینه بار دیگر، زنان و کودکانِ آماده سفر را در فراسوى قبر شریف پدر، فرا مىخواند و در آن گیرودارِ وداعهاى جانسوز، محفل سوگوارى برپا مىکند. بانوان شکسته دلِ خاندان وحى، با آه و ناله، قبر کاروان سالار خویش را حلقه مىزنند. در آن جمعِ محزون و داغدار، مرثیههاى سکینه تماشایى است:
اَلا یا کربلا نُودِعُکَ جِسماً
بِلا کَفَنٍ وَ لا غُسْلٍ دَفیناً
اَلا یا کربلا نُودِعُکَ رُوحاً
لاَِحْمَدِ وَالوَصِیِّى مَعَ الاَمیناً
هان اى کربلا، با پیکرى وداع مىکنیم که بدون غسل و کفن در این مکان دفن شده است!
هاى اى کربلا، همراه امینمان – امام سجادعلیه السلام- در مورد حسینى با تو وداع مىکنیم که روح و وصیّ پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بود.6
پی نوشت ها :
1. الوقایع والحوادث، ج 3، ص 269؛ معالى السبطین، جزء 2، ص 31؛ سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، ص 398 به نقل از منتهى الآمال، ج 1، ص 293.
2. سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، به نقل از وقایع الایام خیابانى، ص 292.
3. معالى السبطین، جزء 2، ص 96؛ سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، ص 456.
4. لهوف، سیدبن طاووس، ترجمه محمدطاهر دزفولى، ص 344؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 484 به نقل از بحارالانوار، ج 45، ص 140.
5. سوگنامه آل محمد(ص)، ص 498، به نقل از تذکرةالشهداء، ص 438.
* کلیّات جودى خراسانى، ص 152.
6. معالى السبطین، جزء 2، ص 118؛ سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، ص 511.
بدون دیدگاه