حکایات / با موضوع امام جواد (ع)
1.
دو مسئله حیرت انگیز
روزى مأمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حكما و قضات را جهت بحث با امام محمّد جواد علیه السلام – كه در سنین 9 سالگى بود – به دربار خود دعوت كرد، كه از جمله دعوت شدگان یحیى بن اكثم بود، كه با توطئه اى از قبل تعیین شده خطاب به مامون كرد و گفت :
یا امیرالمؤمنین ! آیا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّدالجواد سؤالى را جویا شوم ؟
مأمون گفت: از خود حضرت اجازه بگیر.
یحیى بن اكثم، امام جواد علیه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت: اى سرورم ! آیا اجازه مى فرمائى كه سؤال كنم ؟
حضرت جواد علیه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤال كن .
یحیى پرسید: نظر شما درباره شخصى كه احرام حجّ بسته است و در حین احرام حیوانى را شكار كند، چیست؟
حضرت فرمود: منظورت چیست ؟
آیا حیوان را در داخل حرم و یا بیرون از آن شكار كرده است؟
آیا عالِم به مسئله بوده، یا جاهل؟
آیا از روى عمد و توجّه آن را شكار كرده؟
آیا به تكلیف رسیده بوده یا نابالغ بوده است؟
آیا دفعه اوّل شكار او بوده و یا آن كه به طور مكرّر در حرم شكار انجام داده است؟
و آیا شكار پرنده بوده ، یا غیر پرنده؟
آیا شكار از حیوانات كوچك بوده ، یا از حیوانات بزرگ؟
آیا در شب شكار كرده است، یا در روز؟
آیا در احرام عمره شكار كرده ، یا در احرام حَجّة الا سلام؟
و آیا آن شخص از گناه خود پشیمان شده بود، یا خیر؟
با طرح چنین فرع هائى از مسائل ، یحیى بن اكثم متحیّر و سرافكنده شد و عاجز و درمانده گشت؛ و در میان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گردید.
و چون جمعیّت مجلس را ترك كردند و خلوت شد، امام علیه السلام به تقاضاى مأمون، جواب تمام فروع آن مسائل را به طور كامل بیان نمود.
سپس مأمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام كرد و گفت: یاابن رسول اللّه! اكنون شما سؤالى را براى یحیى بن اكثم مطرح نما، تا جواب آن را بگوید.
حضرت پس از اجازه از یحیى، فرمود: بگو، جواب این مسئله چگونه است :
شخصى در اوّل روز به زنى نگاه كرد؛ ولى نگاهش حرام بود.
و چون مقدارى از روز گذشت، آن زن بر این شخص حلال گشت .
وقتى ظهر شد زن حرام گردید؛ و نزدیك عصر نیز حلال شد.
هنگامى كه خورشید غروب كرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همین كه مقدارى از شب گذشت حلال گردید.
و همچنین در نیمه شب آن زن بر او حرام گردید.
و در هنگام طلوع سپیده صبح نیز بر آن شخص حلال گشت؟
یحیى گفت : سوگند به خداى یكتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه صلاح مى دانى ، خودتان بیان فرما؟
امام جواد علیه السلام فرمود: آن زن كنیز مردى بود، كه نگاه كردن دیگران به او حرام بود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن كنیز را خریدارى نمود و بر او حلال شد، هنگام ظهر كنیز را آزاد كرد و بر او حرام گردید.
پس چون عصر فرا رسید آن كنیز را به ازدواج خود درآورد؛ و نیز بر او حلال شد، هنگام غروب خورشید زن را ظهار كرد و از جهت زناشوئى بر او حرام گشت .
پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت كفّاره ظهار آن كنیز را مَحرم خود ساخت ؛ و در نیمه شب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گردید؛ و هنگام طلوع سپیده صبح نیز بدون جارى كردن صیغه عقد به او رجوع كرد و حلال گردید.
منبع: احتجاج طبرسى، ج 2، ص 472؛ إعلام الورى طبرسى، ج 2، ص 102؛ تاریخ اهل البیت، ص 85؛ كشف الغمّة، ج 2، ص 370؛ فصول المهمّه ابن صبّاغ مالكى، ص 275؛ عیون المعجزات، ص 124.
2.
حجامتى معجزه آسا
ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
در زمان حكومت مأمون عبّاسى ، حضرت جوادالائمّه علیه السلام طبیبى را به منزل خویش دعوت كرد تا وى را حجامت نماید.
همین كه طبیب نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت ، حضرت به او فرمود: حجامت مرا روى رگ زاهر انجام بده .
طبیب اظهار داشت : اى سرورم من تاكنون اسم چنین رگى را نشنیده ام و آن را نمى شناسم .
در این لحظه ، حضرت آستین دست خود را بالا زد و یكى از رگ هاى دست خود را به طبیب نشان داد؛ و سپس فرمود: این رگ زاهر است ، آن را با تیغ بزن .
موقعى كه طبیب رگ را با تیغ بُرید، مقدار زیادى آب زرد رنگ از آن خارج شد و درون طشتى – كه زیر دست حضرت نهاده شده بود – ریخت و طشت پر شد.
آن گاه حضرت به یكى از غلامان دستور داد تا روى رگ را ببندند و طشت را تخلیه كنند.
پس از آن كه طشت را خالى كردند و آوردند، حضرت فرمود: روى رگ را باز كنید.
وقتى روى آن را باز كردند، مقدارى دیگر مثل همان آب هاى زردرنگ خارج شد؛ بعد امام جواد علیه السلام به طبیب فرمود: اكنون روى آن را پانسمان كن .
و چون كار طبیب پایان یافت ، دستور داد تا مقدار صد دینار به طبیب داده شود.
طبیب مقدار صد دینار را گرفت و سپس نزد پزشكى معروف به نام بختیشوع رفت و جریان را به طور مشروح براى او تعریف كرد.
بختیشوع با شنیدن این نوع حجامت ، بسیار در تعجّب قرار گرفت و گفت : به خداوند سوگند، چنین موضوع و حالتى را تا به حال از كسى نشنیده و نیز در كتابى نخوانده ام .
بعد از آن ، هر دو نزد اُسقف اعظم رفتند و چون جریان را بازگو كردند، اُسقف گفت : گمان مى كنم كه آن شخص یا پیغمبر است و یا آن كه از ذرّیّه پیامبران خواهد بود.
مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 389؛ بحارالا نوار، ج50، ص 57.
3.
از خدا بترس ای ریش دراز
روزى مأمون برای تضعیف و بدنام نمودن امام جواد علیه السلام به مأمورین خود دستور داد تا امام علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفى دیگر نیز دویست كنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش كردند و به دست هر یك ظرفى از جواهرات داد، كه هنگام نشستن حضرت جوادالائمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند. وقتى مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت كوچك ترین توجّهى به آنها نكرد.
چند روزى بعد از آن ، مأمون شخصى به نام مخارق – كه نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقك بود و ریش بسیار بلندى داشت – را به حضور خود فرا خواند.
هنگامى كه مخارق نزد مأمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خلیفه! هر مشكلى را كه در رابطه با مسائل دنیوى داشته باشى ، حلّ خواهم كرد.
و سپس آمد و در مقابل امام جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره اى كشید، كه تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد.
آن مجلس ساعتى به همین منوال سپرى گشت و حضرت بدون كمترین توجّهى سر مبارك خویش را پائین انداخته بود و كوچك ترین نگاه و اعتنائى به آن ها نمى كرد.
امام لحظهای سر بلند کرد و نگاه مبارکش را به سوی آن دلقك نوازنده برگرداند و فرمود:« اتّق اللّه یاذالعثنون » از خدا بترس ای ریش دراز .
ناگهان دستان مخارق لرزید و چهرهاش دگرگون شد. آلت موسیقى از دستش بر زمین افتاد و دستانش از حرکت بازایستاد و نتوانست تکانی به دستانش بدهد.
مخارق به گوشهای افتاده بود و مینالید. مأمون از جای برخاست و با قدمهای لرزان به سمت وی رفت. مخارق هنوز داشت میلرزید. مأمون پرسید: بگو ببینم چه اتفاقی افتاد که تو را این چنین دگرگون کرد؟!
مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یادآوردن آن لحظه، تمامی وجودش لرزید. با پریشانی گفت: آن هنگام که محمد بن علی به من بانگ زد، از هیبت و شکوهش چنان ترسیدم که دست هایم از حركت باز ایستادند و این چنین شدم.
إثبات الهداة، ج 3، ص 332؛ مدینة المعاجز، ج 7، ص 303.
4.
عبادت به نیابت از ائمه علیهم السلام
موسی بن قاسم گوید: به امام جواد علیه السلام عرض كردم : خواستم به نیابت از شما و پدرت خانه را طواف كنم اما به من گفته شد به نیابت از اوصیاء، طواف كردن جایز نیست .
امام علیه السلام فرمود: هر قدر می توانی طواف كن و بدان كه طواف از جانب اوصیا جایز است .
سه سال از این ماجرا گذشت و روزی با آن حضرت ملاقات كردم و عرض كردم : من سه سال پیش از شما اجازه خواستم تا به نیابت از شما و پدرت طواف كعبه كنم و شما هم اجازه دادید و من آنچه خواستم طواف كردم سپس چیزی به قلبم خطور کرد.
عرض كردم : چه بسا به نیابت از مادرتان فاطمه زهرا سلام الله علیها طواف كردم . فرمود: این كار را بسیار بجا آور، زیرا بهترین عملی كه انجام می دهی به خواست خداوند همین است.
امام فرمود: چه چیزی به قلبت خطور كرد؟ عرض كردم : یك روز به نیابت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله طواف كردم . حضرت جواد علیه السلام سه بارگفت : صلی اللّه علیه و آله . عرض كردم : در روز دوم از جانب امیر مومنان علی علیه السلام طواف كردم ، روز سوم از جانب امام حسن علیه السلام، روز چهارم از جانب امام حسین علیه السلام، روز پنجم از جانب امام سجاد علیه السلام ، روز ششم از جانب امام باقر علیه السلام ، روز هفتم از جانب امام صادق علیه السلام ، روز هشتم از جانب امام كاظم علیه السلام ، روز نهم از جانب امام رضا علیه السلام و روز دهم از جانب شما طواف كردم و ایشان هستند كه من بر اساس ولایتی كه بر من دارند دین خداوند را پذیرفته ام .
امام جواد علیه السلام فرمود: سوگند به خدا اكنون دین خدا داری، همان دینی كه جز آن از بندگانش پذیرفته نمی شود. عرض كردم : چه بسا به نیابت از مادرتان فاطمه زهرا سلام الله علیها طواف كردم . فرمود: این كار را بسیار بجا آور، زیرا بهترین عملی كه انجام می دهی به خواست خداوند همین است.
منبع: قصه های تربیتی چهارده معصوم علیهم السلام، موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت علیهم السلام
5.
حسرت دیدار امام زمان
بیماری تاب و توانش را ربوده بود. رنج و درد جسمی آزارش می داد. رنگ چهرهاش به زردی می زد. درد را هرطور که بود، تحمل می کرد، ولی خانهنشین شدن و دوری از دوستان و آشنایان و مهمتر از همه دور شدن از امامش بیش از هر چیز دیگری روحش را می آزرد. گاهی که تنهایی کلافهاش میکرد، کتاب میخواند، فرصتی بود تا اعمال روزانه و شبانه و مستحبات و مکروهات را از کتابی که یونس بن عبدالرحمان نگاشته بود، مطالعه کند. خواندن آن کتاب نیز اگرچه مورد تایید اهل بیت بود، آه و حسرتش را افزون می ساخت، زیرا با خود می گفت: ای کاش سلامت جسمی داشتم تا میتوانستم این اعمال را انجام دهم.
گاهی در اوج تنهایى، دلش هوای دیدار امام زمانش را میکرد. حسرت استشمام عطر امامت، صبرش را ربوده و بیتاب کرده بود، اما با خود میاندیشید: من کجا و محمد بن على کجا؟! مگر میشود امام به دیدن من بیاید؟ نه! من چنین لیاقتی ندارم.
درد جسمی از یکسو، تنهایی و غربت از سویی و هجوم این افکار از دیگر سو، امانش را بریده بودند که ناگاه در خانه به صدا درآمد.
تا نگاهش به نگاه امام علیه السلام افتاد، تمام درد و رنج خود را فراموش کرد. حضور امام، نشاط عجیبی در دلش پدید آورد.
وقتی امام جواد علیه السلام کنار بسترش نشست، شوق و امید به زندگى در دلش شکوفه زد. امام احوالش را پرسید و نگاه پر محبتش را به او هدیه کرد….
منبع: سید ابوالفضل طباطبایی و مهدی اسماعیلى، اعجوبه اهلبیت، ص94.
احسنت جالب بود خدا قووت.