خطبه غصب خلافت و علل شکیبایی امام (ع)
شاید برای برخی از کسانی که طالب عدالتند و به امام عدل عشق می ورزند، این سؤال پیش آمده باشد که چرا خلیفه برگزیده و وصی و جانشین پیامبر اکرم(ص)، همو که در دفاع از حق مظلومان سرآمد همه ی جوانمردان عالم در طول تاریخ است، در پی احقاق حق بزرگی که خیر کثیر آن متعلق به همه جهان بزرگ اسلام بود، برنیامد و با شکیبایی و صبری مثال زدنی سکوت کرد تا آنگاه که غاصبان، افسار حکومت را با نهیب مرگ رها کردند و مولا ناچار از بیعت با مردمی شد که به دست خود، سالها با ستم و بدبختی بیعت ناجوانمردانه کرده بودند. جواب این سؤال را از خود امام(ع) می شنویم که از جان او بر می خیزد و لاجرم بر جان ما می نشیند.
به خدا سوگند! ابابکر، جامه خلافت را بر تن کرد، درحالی که میدانست جایگاه من نسبت به حکومت اسلامی، چون محور آسیاب است به آسیاب که دور آن حرکت میکند. او میدانست که سیل علوم از دامن کوهسار من جاری است، و مرغان دور پرواز اندیشهها به بلندای ارزش من نتوانند پرواز کرد. پس من ردای خلافت رها کرده و دامن جمع نموده، از آن کناره گیری کردم و در این اندیشه بودم که آیا با دست تنها برای گرفتن حق خود به پا خیزم؟ یا در این محیط خفقانزا و تاریکی که به وجود آوردند، صبر پیشه سازم؟ که پیران را فرسوده، جوانان را پیر، مردان با ایمان را تا قیامت و ملاقات پروردگار اندوهگین نگه میدارد. پس از ارزیابی درست، صبر و بردباری را خردمندانهتر دیدم. پس صبر کردم، در حالی که گویا خاردر چشم و استخوان در گلوی مانده بود. و با دیدگان خود مینگریستم که میراث مرا به غارت میبرند.
تا اینکه خلیفه اول، به راه خود رفت و خلافت را به پسر خطاب سپرد. سپس امام مثلی را با شعری از اُعشی1 عنوان کرد: مرا با برادر جابر چه شباهتی است؟ (من همه روز را در گرمای سوزان کار کردم و او راحت و آسوده در خانه بود) شگفتا! ابابکر که در حیات خود از مردم میخواست عذرش را بپذیرند، چگونه در هنگام مرگ، خلافت را به عقد دیگری درآورد؟ هر دو از شتر خلافت سخت دوشیدند و از حاصل آن بهرهمند گردیدند.
و ماجرای خلافت سرانجام اولی حکومت را به راهی درآورد و به دست کسی سپرد که مجموعهای از خشونت، سختگیری، اشتباه و پوزش طلبی بود. زمامدار مانند کسی است که بر شتری سرکش سوار است. اگر عنان محکم کشد، پردههای بینی حیوان پاره میشود، و اگر آزادش گذارد در پرتگاه سقوط میکند. سوگند به خدا! مردم در حکومت دومی در ناراحتی و رنج مهمی گرفتار آمده بودند، و دچار دوروییها و اعتراضها شدند. و من در این مدت طولانی محنت زا و عذاب آور چارهای جز شکیبایی نداشتم، تا آنکه روزگاز عمر هم سپری شد.
سپس عمر خلافت را در گروهی قرار داد که پنداشت من همسنگ آنان میباشم. پناه بر خدا از این شورا! در کدام زمان در برابر شخص اولشان در خلافت مورد تردید بودم، تا امروز با اعضای این شورا برابر شوم؟ که هماکنون مرا همانند آنها پندارند؟ و در صف آنها قرار دهند؟ ناچار باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگ گردیدم. یکی از آنها با کینهای که از من داشت، روی برتافت2، و دیگری دامادش3 را بر حقیقت برتری داد و آن دو نفر دیگر که زشت است آوردن نامشان4.
تا آنکه سومی به خلافت رسید. دو پهلویش از پرخوری باد کرده، همواره بین آشپزخانه و دستشویی سرگردان بود و خویشاوندان پدری او از بنی امیه به پاخاستند و همراه او بیت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهای که به جان گیاه بهاری بیفتد. عثمان آنقدر اسراف کرد که ریسمان بافته او باز شد و اعمال او مردم را برانگیخت و شکم بارگی او نابودش ساخت.
روز بیعت فراوانی مردم چون یالهای پرپشت کفتار بود5. از هر طرف مرا احاطه کردند تا آنکه نزدیک بود حسن و حسین (علیهما السلام) لگدمال گردند و ردای من از دو طرف پاره شد. مردم چون گلههای انبوه گوسفند مرا در میان گرفتند. اما آنگاه که به پا خاستم و حکومت را بدست گرفتم، جمعی پیمان شکستند6 و گروهی از اطاعت من سرباز زده از دین خارج شدند7 و برخی از اطاعت حق سر بر تافتند.8 گویا نشنیده بودند سخن خدای سبحان را که میفرماید: “سرای آخرت را برای کسانی برگزیدیم که خواهان سرکشی و فساد در زمین نباشند و آینده از آن پرهیزکاران است”9 آری! به خدا آن را خوب شنیده و حفظ کرده بودند، اما دنیا در دیده آنها زیبا نمود و زیور آن چشمهایشان را خیره کرد.
سوگند به خدایی که دانه شکافت و جان را آفرید، اگر حضور فراوان بیعتکنندگان نبود، و یاران حجت را بر من تمام نمیکردند، و اگر خداوند از علما عهد و پیمان نگرفته بود که برابر شکمبارگی ستمگران و گرسنگی مظلومان سکوت نکنند، مهار شتر خلافت را بر کوهان آن انداخته رهایش میساختم و آخر خلافت را به کاسه اول آن سیراب میکردم، آنگاه میدیدید که دنیای شما نزد من از آب بینی بزغالهای بی ارزشتر است.
گفتند در اینجا مردی از اهالی عراق بلند شد و نامهای به دست امام علیه السلام داد و امام آن را مطالعه میفرمود. گفته شد مسائلی در آن بود که میبایشت جواب میدادند. وقتی خواندن نامه به پایان رسید ابن عباس گفت: یا امیرالمؤمنین! چه خوب بود سخن را از همان جا که قطع شد آغاز میکردید. امام فرمودند:
هرگز! ای پسر عباس، شعلهای از آتش دل بود. زبانه کشید و فرو نشست.
ابن عباس میگوید: به خدا سوگند بر هیچ گفتاری مانند قطع شدن سخن امام این گونه اندوهناک نشدم که امام نتوانست تا انجا که دوست دارد به سخن ادامه دهد.