پرسش: چرا شيعيان علي(عليه السلام) را وصي رسول الله(صلي الله عليه وآله) مي دانند؟
پاسخ: هيچ شک و ترديدي نيست که بايد فرد واحدي خليفه جانشين پيغمبر و وصي ايشان باشد، و افراد متعددي در يک زمان نمي توانند عهده دار اين مسئوليت باشند. چون قبلاً دلايلي بر اثبات جانشيني و امامت اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) بيان گرديد، لذا در اين قسمت فقط به بيان احاديثي از رسول الله(صلي الله عليه وآله) که فقط دلالت بر وصي بودن امام علي(عليه السلام)دارد و او را وصي خود معرفي نموده است، مي پردازيم.
1. امام ثعلبي در تفسير و ابن مغازلي فقيه شافعي در مناقب و ميرسيدعلي همداني در مودة القربي از خليفه دوم نقل مي کنند: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) روزي که بين اصحاب، عقد اخوت و برادري بست، فرمود: اين علي(عليه السلام) در دنيا و آخرت برادر من است. او خليفه من در اهل من، وصي من در امتم، وارث علم من و ادا کننده دين من است. خلاصه بين من و علي(عليه السلام) جدايي نيست. مال او مال من و مال من مال او است. نفع او نفع من و ضرر او ضرر من است. کسي که او را دوست بدارد مرا دوست داشته و کسي که او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.»[1] .
2. امام احمد حنبل در مسند، سبط ابن جوزي و ابن مغازلي فقيه شافعي در مناقب نقل مي کنند که: انس بن مالک گفت: به سلمان گفتم از رسول الله(صلي الله عليه وآله) بپرس که وصي او کيست؟ «سلمان از رسول الله(صلي الله عليه وآله) پرسيد که وصي شما کيست؟ ايشان گفت: اي سلمان!
وصي موسي چه کسي بود؟ گفتم: يوشع بن نون. پس ايشان فرمود: وصي، وارث، ادا
کننده دين من و وفا کننده به وعده من علي ابن ابي طالب است.»[2] .
3. موفق بن احمد، اخطب الخطباي خوارزم نيز نقل مي کند که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)فرمود: «براي هر پيغمبر وصي و وارثي است و به درستي که علي، وصي و وارث من است.»[3] .
4. شيخ الاسلام حمويني از ابوذر غفاري نقل مي کند: «رسول الله فرمود: من خاتم پيامبرانم و اي علي! تو خاتم اوصيا تا روز قيامت هستي.»[4] .
5. خطيب خوارزمي نيز از ام المؤمنين ام سلمه نقل مي کند که گفت: «خداوند براي هر پيغمبري وصيي اختيار نمود و بعد از من، علي وصي من در امتم، در اهل بيتم و در عترتم مي باشد.»[5] .
6. ابن مغازلي فقيه شافعي، امام بخاري و مسلم از اصبغ بن نباته ـ يکي از ياران و اصحاب خاص اميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ نقل مي کنند که ايشان در خطبه اي فرمود: «اي مردم! منم امام خلايق و وصي بهترين مخلوقات، پدر عترت طاهره هاديه. من برادر، وصي، ولي، برگزيده و دوست پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) مي باشم. من اميرالمؤمنين، پيشواي دست و پا روسفيدان و سيّد و آقاي اوصياء مي باشم. جنگ با من جنگ با خدا، صلح و سلم با من، صلح و سلم با خدا، اطاعت من اطاعت خدا، دوستي من دوستي باخدا، پيروان من دوستان خدا و ياران من ياران خدا مي باشند.»[6] .
7. ابن مغازلي شافعي از ابن مسعود نقل مي کند که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: «دعوت و رسالت، به من و علي منتهي شد. زيرا هيچ کدام از ما بر بت سجده ننموديم پس مرا پيغمبر و علي را وصي قرار داد.»[7] .
8. مير سيد علي همداني شافعي در مودة القربي از عتبه بن عامر الجهني نقل مي کند: «با پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) بر سه چيز بيعت نموديم: شهادت به وحدانيت خداي متعال که شريکي براي او نيست، نبوت و پيغمبري محمد و اين که علي وصي اوست. پس ترک هر کدام از اين سه موجب کفر مي گردد.»[8] .
9. از همان مأخذ از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) نقل شده است: «به درستي که خداي متعال براي هر پيغمبري وصيي قرار داد. شيث را وصي آدم، يوشع را وصي موسي، شمعون را وصي عيسي و علي را وصي من قرار داد. وصي من بهترين اوصيا مي باشد و من دعوت کننده و علي روشن کننده حق و حقيقت است.»[9] .
10. صاحب ينابيع از موفق بن احمد خوارزمي از ابو ايوب انصاري نقل مي کند: هنگامي که رسول الله(صلي الله عليه وآله) در بستر بيماري بود، فاطمه بر بالين او آمده و مي گريست. پيغمبر به او فرمود: «اي فاطمه! از کرامت هاي پروردگار به تو اين است که همسر تو را کسي قرار
داد که در اسلام از همه مقدم تر و عملش از همه زيادتر و صبر و بردباريش از همه بيشتر مي باشد. به درستي که خداي بزرگ به اهل زمين نظري افکند، پس از ميان آن ها مرا برگزيد و به پيغمبري مرسل مبعوث نمود. دوباره نظري افکند، آنگاه همسر تو را از ميان آنان برگزيد و تزويج شما را به من وحي کرد و نيز او را وصي من قرار داد.»[10] ابن مغازلي نقل مي کند که پيغمبر در ادامه فرمود: «اي فاطمه! به ما اهل بيت هفت خصلت عطا شده که به هيچ کس ديگري تا کنون عطا نشده است و کسي نيز هرگز آن را درک نمي کند:
1. افضل پيامبران از ما است و او پدر تو مي باشد؛
2. وصي ما بهترين اوصيا است و او شوهر تو است؛
3. شهيد ما بهترين شهدا است و او حمزه عموي تو است.؛
4. کسي که داراي دو بال است و هر وقت بخواهد در بهشت پرواز مي کند از ماست و او جعفر پسر عموي تو است؛
5. دو سبط و دو سيد جوانان اهل بهشت از ما مي باشند و آن ها فرزندان تواند؛
6. به آن خدايي که جان من در دست او است مهدي اين امت، همان کسي که عيسي بن مريم پشت سر او نماز مي گذارد، از ما است و او از اولاد تو مي باشد.»[11] ابراهيم ابن محمد حمويني در فرائد دنباله اين حديث را چنين نقل مي کند که پيغمبر بعد از نام مهدي (عج) فرمود: «پس از اين که زمين پر از ظلم و فساد شود او زمين را پر از عدل و داد مي کند. اي فاطمه! محزون مباش و گريه نکن که خداوند از من بر تو رحيم تر و مهربان تر
است، و اين به خاطر موقعيت تو در قلب من مي باشد؛
7. به تحقيق تو را به همسري کسي تزويج نموده که از حيث حسب از همه بزرگتر، از حيث نسب از همه گرامي تر، نسبت به رعيت از همه مهربان تر، به مساوات از همه عادل تر و به قضاوت بين دو نفر از همه بيناتر است.»[12] .
مسلماً منظور از وصي پيامبر بودن، وارث و وصي شخصي ايشان نيست، که عده اي مي گويند خليفه وقت مي تواند وصي پيغمبر نيز باشد. همانطور که بيان شد، خلافت و وصايت بايد هر دو در فرد واحدي جمع شود. به عبارت ديگر، وصايت همان خلافت مي باشد. چون با قدري دقت به احاديث مربوطه در مي يابيم که اگر وصي بودن علي(عليه السلام)وصايت شخصي بود، در اين صورت نيازي به حکم و سفارش پروردگار نبود. همانگونه که شيث، شمعون و يوشع، وصي شخصي پيامبران زمان خويش نبودند. اين معنا را ابن ابي الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه چنين مي گويد: «هيچ شک و شبهه اي نزد ما نيست که علي(عليه السلام)، وصي رسول الله(صلي الله عليه وآله) است. هر چند کساني که نزد ما منسوب به عناد هستند با اين حقيقت مخالفت ورزيده اند.»[13] به همين جهت است که به هنگام وفات پيامبر سر مبارک حضرت بر سينه مولانا اميرالمؤمنين(عليه السلام)بوده و در آن هنگام، تمام ابواب علوم را به سينه علي(عليه السلام) باز نموده است.
بسياري از کتب اهل سنت از جمله جلدهاي چهارم و ششم کنز العمال، جزء دوم طبقات محمد بن سعد کاتب، جلد سوم حاکم مستدرک نيشابوري، جلد سوم مسند امام احمد حنبل و حلية الاوليا حافظ ابو نعيم جملگي از ام المؤمنين ام سلمه و جابر بن عبدالله انصاري نقل مي کنند که رسول الله(صلي الله عليه وآله) به هنگام ارتحال، علي(عليه السلام) را طلبيد و سر خود را بر
سينه او گذاشت تا روح از بدنش مفارقت نمود. از همه مهمتر، فرمايش خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه است که ابن ابي الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه چنين نقل مي کند: «به تحقيق که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) در حالي قبض روح شد که سرش روي سينه من بود. روح آن حضرت در حالي که روي دست من بود خارج شد و من دست هايم را بر صورتم کشيدم.»[14] در جلد دوم شرح نهج البلاغه نيز نقل شده که هنگامي که امام علي(عليه السلام)همسرش صديقه کبري را دفن مي کرد، خطاب به رسول الله(صلي الله عليه وآله) فرمود: «به تحقيق که تو را در لحد قبر قرار دادم و روح تو بين گلو و سينه من خارج شد.»[15] .
با وجود همه اين احاديث، هنوز برخي متعصب مي پرسند: همانگونه که ابوبکر و عمر مطابق دستور قرآن مجيد که مي فرمايد: (کُتِبَ عَلَيْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَکَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَاْلأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ)؛ «چون مرگ بر يکي از شما فرا رسد بر شما است که اگر داراي متاع دنيوي هستيد به والدين و خويشان خود به چيز شايسته و حقي وصيت کنيد که سزاوار متقين است»[16] به هنگام فوت وصيت خود را نوشته اند، چرا وصيت نامه اي از رسول الله(صلي الله عليه وآله) که در آن علي(عليه السلام) را وصي خود قرار داده باشد وجود ندارد؟
در بسياري از منابع مذکور، از جمله در جامع عبد الرزاق آمده است که پيامبر فرمود: «اي علي! تو برادر و وزير مني که دين مرا ادا، وعده مرا وفا و ذمه مرا بري مي کني. مرا غسل مي دهي، دِين مرا ادا مي کني و در قبر پنهانم مي کني.»[17] به شهادت تاريخ،
اميرالمؤمنين(عليه السلام) همه اين سفارشات پيغمبر را انجام داده، ايشان را غسل، کفن و دفن نمود
و پانصد هزار درهم دِين آن حضرت را هم ادا کرد. همه مسلمين اتفاق نظردارند که امور فوق، توسط علي(عليه السلام) انجام گرديده و کس ديگري در اين کارها پيش قدم نشد. بسياري از اکابر صحابه که بعدها به خلافت رسيدند به هنگام غسل، کفن و دفن رسول الله(صلي الله عليه وآله) مشغول تعيين خليفه و تقسيم خلافت بودند. حتي بعدها دِين پيامبر (پانصد هزار درهم) را از بيت المال ادا نکردند و اين خود، به معناي پذيرش عملي وصي و وارث بودن علي(عليه السلام)مي باشد. زيرا اگر کس ديگري وصي و وارث پيامبر بود، او بايد عهده دار انجام اين امور مي شد نه علي(عليه السلام).
اما در مورد وصيت مکتوب بايد گفت: اين رسول الله(صلي الله عليه وآله) نيست که بايستي مانند ابوبکر و عمر وصيت خود را بنويسد؛ بلکه ابوبکر و عمراند که مطابق دستورات ايشان وصيت خود را نوشته اند. پيغمبري که آن همه تأکيد بر وصيت دارد تا آنجا که مي فرمايد: «کسي که بدون وصيت بميرد مانند زمان جاهليت مرده است.»[18] .
وقتي نوبت به خود ايشان رسيد و با آن که 23 سال، وصيت هاي خود را به يگانه وصي اش گوشزد نموده است، به هنگام وفات، خواست آنچه را در آن مدت گفته بود تکميل کند تا بدان وسيله از گمراهي، ضلالت، نزاع و دودستگي امتش جلوگيري نمايد. بازيگران سياسي و تشنگان قدرت، ممانعت کردند که ايشان وظيفه الهي و شرعي خود را عملي نمايند. اين مطلب را امام بخاري و مسلم در صحيحين خود نقل کرده اند که رسول الله(صلي الله عليه وآله) هنگام رحلت فرمود: «دوات و کاغذ بياوريد تا برايتان چيزي بنويسم که گمراه نشويد.» عده اي از حضار بر بالين ايشان به اغواي ـ عمر بن الخطاب ـ غوغا نموده و گفتند: آن حضرت هذيان مي گويد. هم بخاري و هم مسلم در صحيحين و نيز حميدي در جمع بين الصحيحين و امام احمد حنبل در جلد اول مسند نقل نموده اند که عبدالله بن عباس پيوسته گريه مي کرد، اشک مي ريخت و مي گفت: «يوم الخميس ما يوم الخميس»؛ روز پنجشنبه چه روز پنجشنبه اي؟! از وي پرسيدند مگر در روز پنجشنبه چه
شده است که تو به گريه افتاده اي؟ گفت: چون بيماري بر پيامبر مستولي گشت، فرمود: «دوات و کاغذ بياوريد تا براي شما کتابي بنويسم که بعد از من هرگز گمراه نشويد»[19] اما بعضي از حضار مجلس مانع شدند و گفتند: «او هذيان مي گويد و قران ما را بس است.» آن ها نه فقط از وصيت نوشتن آن حضرت ممانعت کردند، بلکه به ايشان زخم زبان هم زدند و گفتند: در آخر عمر هذيان مي گويد.
امام غزالي در مقاله چهارم سر العالمين مي گويد بعد از آن عمر گفت: «اين مرد را واگذاريد که او هذيان مي گويد، کتاب خدا ما را بس است.»[20] پس از اين گفته عمر، اصحاب حاضر دو گروه شدند. عده اي به طرفداري از عمر و جمعي ديگر به منظور آوردن دوات و کاغذ براي پيغمبر مصمم شدند. بالاخره داد و فرياد حضار بلند شد و به هم ريختند. سپس پيغمبر متغير شد و فرمود: «از نزد من برخيزيد که سزاوار نيست نزد من جنگ و نزاع کنيد.»[21] .
بدين ترتيب در اواخر عمر پيامبر، اولين فتنه در ميان مسلمانان شکل گرفت و تخم نفاق و تفرقه در بين مسلمانان پاشيده شد. در اين جلسه، عمر جسارت را به جايي رساند که نه تنها رسول الله(صلي الله عليه وآله) را به نام «محمد» هم نخواند بلکه گفت: «اين مرد هذيان مي گويد» و با نص صريح قرآن مخالفت آشکار نمود. زيرا قرآن مي فرمايد: (ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِکُمْ وَلکِنْ رَسُولَ اللهِ وَخاتَمَ النَّبِيِّين)؛ «محمد(صلي الله عليه وآله) پدر هيچ يک از شما نيست لکن رسول الله و خاتم النبيين است.»[22] اين آيه دلالت بر آن دارد که همواره ايشان را با ادب و احترام ياد کنيد و از واژه هاي «رسول الله» و «خاتم النبيين» استفاده کنيد.
برخي از علماي اهل سنت، نظير قاضي عياض شافعي در کتاب شفا و نووي در شرح صحيح مسلم گفته اند «گوينده اين کلام هر که باشد اصلاً ايمان به رسول الله نداشته و از معرفت کامل به مقام و مرتبه آن حضرت عاجز بوده است.»
بديهي است که عصمت، از صفات خاصه نبوت است و اين ويژگي، مختص ايشان، تا واپسين لحظات زندگي است. بنابراين زماني که مي گويد: چيزي برايتان بنويسم تا گمراه نشويد، بدين معنا است که در مقام هدايت، ارشاد و متصل به حق بوده است. آيه شريفه (وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحي) نيز بر همين معنا دلالت دارد. بنابراين مخالفت با آوردن دوات و کاغذ براي آن حضرت، مخالفت با پروردگار است و استفاده از کلمه «هذيان» همراه با عبارت «اين مرد»، دشنامي آشکار و اهانت به خاتم النبيين(صلي الله عليه وآله)است. واژه بدتر آن است که گفت: «قران ما را بس است!!»
برخي از مدافعين عمر براي مبرا ساختن وي مي گويند:
ـ چون عمر خليفه پيغمبر بوده، لذا اجتهاد نموده و قصد و غرضي در کار نبوده است.
ـ عمر براي پيشگيري از اختلاف و خير خواهي امت از آوردن دوات و کاغذ جلوگيري نموده است.
ـ مصلحت را در گفتن «قرآن ما را بس است» ديده است.
ـ از کجا معلوم است که رسول الله(صلي الله عليه وآله) مي خواسته است درباره خلافت چيزي بنويسد؟
در پاسخ اين قبيل افراد بايد گفت:
– اولاً در آن زمان خليفه نبوده است. اگر تصور خليفه شدن را در آينده در سر داشته است، پس بايد اذعان نمود که طراح توطئه بوده است تا از خلافت علي(عليه السلام)جلوگيري نمايد. هر چند با فرض اين که خليفه بوده است، مگر خليفه مي تواند در مقابل نص صريح قرآن اجتهاد نمايد؟!
– ثانياً مگر عمر خير خواهي امت را بهتر از خود پيغمبر مي دانسته و مي خواسته است اختلافي پيش نيايد. در واقع اگر او معتقد به جلوگيري از اختلاف بود بايد قبل از هر
چيزي خود، سکوت اختيار مي کرد، نه اين که خود موجب اختلاف گردد.
– ثالثاً عبارت «قرآن ما را بس است» نشان دهنده اين است که او به قرآن وقوف هم نداشته است چون قرآن قليل اللفظ و کثيرالمعاني مي باشد. قرآن داراي محکمات و متشابهات، عام و خاص است و نياز به مبين رباني دارد. چنانچه قطب الدين شافعي شيرازي، در کشف الغيوب مي نويسد: «اين امر مسلم است که راه بي راهنما نتوان پيمود. از اين کلام خليفه دوم عمر در عجبم که گفته است: قرآن در ميان ما است و ما نيازي به راهنما نداريم. بديهي است که اين حرف، غير قابل قبول و خطاي محض است و همانند کلام کسي مي ماند که بگويد: چون کتب طب در ميان ما است پس به طبيب نيازي نداريم.»
– رابعاً در آن هنگام چيز ديگري از اصول و احکام دين باقي نمانده بود تا پيامبر بخواهد ياد آوري نمايد که موجب هدايت مردم گردد؛ زيرا آيه (اَکْمَلتُ لَکُمْ دينُکُمْ)نازل شده بود. لذا فقط موضوع جانشيني باقيمانده بود. پيغمبر مي خواست گفتارهاي پيشين خود را تأييد و تأکيد کند. همانطور که امام غزالي در مقاله چهارم سر العالمين مي گويد: جمله «لن تضلوا بعدي» در آخرين گفتار پيامبر، مي رساند که موضوع هدايت امت در کار بوده و به جز خلافت، چيز ديگري از اصول هدايت باقي نمانده بود. ولي به هر حال ما اصرار بر اين نداريم که ايشان حتماً مي خواسته راجع به خلافت بنويسد؛ لکن مطمئن هستيم که آنچه مي خواسته بنويسد براي جلوگيري از گمراهي امت بوده، تا تکليف آن ها روشن شود و به وضعيت امروزي گرفتار نيايند.[23] .
چون سياستمداران آن زمان دريافتند که پيامبر مي خواهد درباره چه چيزي بنويسد، ممانعت کردند تا خودشان به نوايي برسند. حتي مي توان چنين دريافت که
ممانعت آن ها از آوردن دوات و کاغذ خود دليل آن است که پيغمبر مي خواسته مساله خلافت را تعيين کند. به دليل آن که سياستمداران مي دانسته اند که خودشان خليفه نخواهند بود؛ لذا از آن جلوگيري نمودند تا تمامي راه ها در آينده مسدود نشود، وگرنه هيچ انسان قسي القلبي از برآورده کردن آخرين خواسته محتضر در حال مرگ ـ آن هم وجود مبارک خاتم النبيين ـ جلوگيري نمي کند.
به هر حال همه اين ها، توجيهات عده اي متعصب است که براي مبرا نمودن عمر به هر قيمتي ـ حتي به قيمت توهين به پيامبر ـ بيان مي کنند و چشمان خويش را به راحتي و عمداً مي بندند. در غير اين صورت، وقتي ابوبکر در بستر بيماري بود و وصيت خود را مي نوشت، چرا عمر به او نگفت که: هذيان ننويس اي مرد، قرآن و کتاب خدا ما را بس است!!؟
منابع :
كتاب شهابي در شب
بدون دیدگاه