مجموعه دکلمه / نیمه شعبان
مجموعه دکلمه بخش اول
باغ خیال
دیدار یـار غـایب دانی چـه ذوق دارد؟ ابری که در بـیابان، بر تشـنه ای ببارد
ای بـوی آشـنایی، دانسـتم از کـجایی پـیغام وصـل جـانان،پیوند روح دارد
باشد که خود به رحمت یاد آوری تو ما را ورنـه کـدام قاصد، پـیغام ما گـذارد؟
شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است، و خورشید جمالت هنوز دیبای زرّین خود را بر زمستان سرد جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شب های تار غیبت، سوسوزنان، چراغ دل های افسرده است.
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه ی آدینه ها. می گویند: چشم هایی هست که تو را می بینند؛ دل هایی هست که تو را می پرستند؛ پاهایی هست که با یاد تو دست افشان اند؛ دست هایی هست که بر مهر تو پای می فشارند. می گویند: تو از همه ی پدرها مهربان تری. می گویند: هر اشکی که از چشم یتیمی جدا می شود، بر دامان مهر تو می نشیند. می گویند… می گویند: تو نیز گریانی!
***
ای باغ آرزوهای من! مرا ببخش که آداب نجوا نمی دانم. مرا ببخش که در پرده ی خیالم، رشته ی کلمات، سر رشته ی خود را ازکف داده اند، و نه ازاین رشته سرمی تابند و نه و نه سر رشته را می یابند.
***
ای همه ی آرزوهایم! من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه می کنی؟ با چشم هایم که یک دریا گریسته اند، چه می کنی؟ با سینه ام که شرحه شرحه ی فراق است، چه خواهی کرد؟ به ندبه های من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگی هایم، فرو می آیند، چگونه خواهی کرد نگاه؟
***
می دانم که تو نیز با گریه عقد برادری بسته ای و حرمت آن را نیک پاس می داری. می دانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگری دوست می داری. می دانم که تو جمعه ها را خوب می شناسی و هر عصر آدینه خود در گوشه ای نشسته ای.
***
ای همه ی دردهایم! از تو درمان نمی خواهم، که درد تنها سرمایه ی من در این بازار است. تنها اجابتی که انتظار آن را می کشم، جماعت ناله هاست؛ تنها آرزویی که منّت پذیر آنم، خاموشی هر صدایی جزصدای \”یا مهدی\” است.مرا نفرستاده اند که بازار نان و دوغ را ازاین گرم تر کنم. من به طلبکاری آن صورت گندمگون آمده ام. و جز این طلب و آن مطلوب، نمی شناسم.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
گفتگو
با تو می گویم و از خود می پرسم؛
چرا هیچ از حج باز گشته ای ، پیغام تو را برای ما نمی آورد ؟
چرا مردم وقتی به هم می رسند ، نمی پرسند : تازگی ها از آقا چه خبر ؟
چرا روزنامه های خبر از تو نمی نویسند ؟
چرا دیگر جمعه ها کسی در دروازه شهر به انتظارت نی ایستد ؟
چرا هیچکس برای آمدنت نذر نمی کند ؟
چرا دعاهایمان هم از نام تو خالی شده است ؟
چرا بودنت را باور نکرده ایم ؟
چرا وقتی به شهر ما می آیی ، آمدنت را حس نمی کنیم ؟
چرا نیامدنت را با بودن یکی می گیریم ؟
چرا چشمهایمان چنان آلوده گناه شد که شایستگی دیدارت را از کف دادیم ؟
چرا زبانهایمان چنان با دروغ پیوند خورد که دیگر نتوانستیم با تو هم سخن شویم ؟
چرا دلهامان آنقدر سخت و سنگی است که نام تو هیچ لرزه ای بر آن نمی اندازد ؟
چرا شرمنده ی نگاهت از همین نزدیکی ها نیستم ؟
چرا همراه نسیم ، بوی خوش تو را حس نمی کنیم ؟
چرا صدای گامهای تو را که نزدیک می شوی را نمی شنویم ؟
چرا برای زودتر آمدنت دعا نمی کنیم؟
چرا طلوعت را تمنا نمیکنیم؟
چرا ما قدرناشناسان فراموشت کردهایم؟
چه شد ای دوست که ما جا ماندیم؟
از تو و از غم تو واماندیم
چه شد ای گمشده اما پیدا
کز حضورت همگی جا ماندیم؟
ای خدا!
غیبت او شده بیحد و حساب
شیعیانش همه اندر طلب جرعهی آب
تو ز دریای کرم لطفی کن او را برسان
به دعای طلب منتظران منجی ما را برسان
حدیث جمعه
صدگونه زمین زبان بر آورد در پاسخ آنچه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو با آنکه حدیث نردبان گفت
آنها ، نه دلها که گِل های بی نجابت اند که ترا انتظار نی کشند و آنها نه سرها ، که سنگهای بی صلابت اند ، اگی از شمیم فرج چون گال نشکفند .مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ریختند.
پدران ، هر صبح آدینه ، دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند.
آموزگاران ، نخست حرفی که در گوش ما خواندند دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود .
روح پدرم شاد که می گفت به استاد فرزند ما هیچ میاموز به جز عشق
از یاد نمی برم آنروز که با پدر گفتم : کدامین کوه میان ما و او غروب افکند ؟
گفت : فرزندم ! دانستم که بالغ شده ای که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند .
گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد ؟
گفت فرزندم ! دانستم که از من میراث داری که پدران تو همه برکه نشین بودند
گفتم پدر جان ! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری ؟
گفت فرزندم : پروانه ها همه چنین اند
گفتم مادر مرا چه روزی زاد ؟
گفت : جمعه
گفتم و شما ؟
گفت : جمعه
گفتم برادران و خواهرانم ؟
گفت : جمعه
گفتم : چگونه است که ما همه جمعه گانیم ؟
گفت : در روزگار نامردی ، هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و شام ندارند ، همه عصرند. با گوشه ی سبز دعا ، اشک از چشم های خود دزدید و گفت : فرزندم ! امروز چه روزیست ؟
گفتم : جمعه
گفت : تا جمعه ی موعود چند آدینه راه است ؟
گفتم : یک یا حسین دیگر
گفت : حسین را تو می شناسی ؟
گفتم : همان نیست که صبح های جمعه ، پرده خوان ندبه ی خون است ؟
گفت : و عصرهای جمعه کبوتران فرج را یک یک بر بام انتقام می نشاند.
مادرم به ما پیوست . دلگیر بود ، اما مهربان . چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز از سر بر نداشته بود که از بیت الاحزان پرسید
نگاه پدر به سوی ما لغزید و چشمهای من در افق خیره ماند. پدر یا مادر ، نمی دانم یکی گفت :
شاید امروز ؛ شاید فردا ؛ شاید … همین جمعه
بس جمعه که در فصل تو افسرد بس خنده ی آیینه که پژمرد
پروانه چه بسیار که در پای تو ای شمع خندید و ندانست که اقبال سحر مرد
مجموعه دکلمه بخش دوم
گاهِ تولد
فلک ها، آسمان ها در تلاطم
ابرها غرّان، و تندر ها به هم نزدیک و لرزان
آب ها اندر خروش و جوش
کویر خشک، سر سبز و پر از ریحان
و باران همچنان از آسمانِ مهر می بارد
و ماه از پشت ابرِ تیره با صدها تبختُر نور می آرد
دُخان و ابر، تیره می شود یک بارگی زایل و محو از صفحه ی گیتی
سیاهی دور می گردد، زمین پر نور می گردد
سیاهی، ظلم، تاریکی ز عالم رخت می بندد
وخورشید از کنار آسمانِ غرب ظاهرمی شود این دم
هزاران کوکب و سیّاره چشمک می زند امشب
و عالم سر به سر اینک خروشان می شود یک سر
ودر جنّت به جشن وسور، حوری ها، که او از کعبه می آید
جمال حق، امید احمد مختار، مهدی علیه السلام حجتِ آخر
واندر این فضایِ پهنِ دشتِ صافِ کیهان ها
خدا قدرت نمایی می کند آن سان و عرش حق، چه زینت می شود امروز
و امشب باید با قدرتِ جبریل و میکائیل، با اذن خداوندی
و آن ها حاملان عرش با شادی و آزادی به صد شور وسرور و شوق می گوید:
مهدی می شود ظاهر، انیس و مونس دل ها، گل و گلزار و ریحان ها
و اما شهر سامرّه، میان عسکرِ دشمن، چه غوغایی، چه شادی و چه آوایی
علی رغم همه دشمن که مهدی می شود ظاهر
درآن گَه می شود نازل، ملک، روحُ القُدُس، جبریل، نزد عسکری علیه السلام ، آن دم
که اینک آخرین حجت شود ظاهر، ز نرجس، از ملیکه، هان همان دُختِ یشوعا
زاده ی قیصر، اگرچه نیست آثاری ز حملش، همچنان چون مادر موسی علیه اسلام
حکیمه چون شنید این قصه را، شد آنچنان اندرسکوت و بُهت و اندرشک
امام عسکری علیه السلام فرمود: عمه شک مکن، امر خدا حتماً شود ظاهر
و می آید ز نرجس حجت آخر و اندر گفتگو بودند که فریادی به گوش آمد
حکیمه هان به هوش آمد
صدا آمد به گوش از حُجره ی نرجس، و دردِ حمل، هان بر او نمایان شد
حکیم سوی او پَر می کشد با جمله کُلفَت ها و خادم ها
ولی اسرار حق باید شود پنهان
در آن دم پرده ای از نور بین نرجس، خدمتگزاران و حکیمه می شود از آسمان ظاهر
و حوری های انس، هر یک به دست خویش ابریقی ز آب سلسبیل و کوثر و تسنیم
و هر یک حُلّه ای بر دوش
نمی بیند کسی گاهِ تولّد را
و بعد از لحظه هایی چند، نمایان می شود مهدی علیه السلام
سفیر حق، امین حق، امین و خازنِ وحی خداوندی، امیدِ جملگی پیغمبرانِ حق
ز ابراهیم تا عیسی و گفتار محمد صلی الله علیه و آله می شود صادق، و مهدی می شود ناطق
به حال سجده می افتد ثنای حق تعالی می کند مهدی علیه السلام
به بازویش نوشته نقشِ جاء الحق که حق آمد، و ظاهر می شود، بر او مَلَک آن دم
و او را می برند در آسمان ها و لباس سُندُس و اِستَبرَقَش بر تن می پوشند
دوباره باز می آرند نزد عسکری علیه السلام او را
میانِ کتف او نقشی بسان مُهر اندر کتفِ پیغمبر
مبارک باد میلادش…
و او وقتی شود ظاهر، که امت ها، سخاوت ها، شجاعت ها، رشادت ها، عدالت ها، شود ظاهر
خداوندا، کریما، خالقا، پروردگارا
حرمت زهرا علیها السلام
محمد صلی الله علیه و اله
شیر حق علیه السلام
سبطین پیغمبر عیهما السلام
ظهورش را تو آسان کن
رخ زیبای مهدی را نمایان کن
تویی حلال مشکل ها، گره از کار او بگشا
خداوندا،خداوندا
گمشده
گفتی که می آیی
و با خود دانه هایی از جنس محبت
به رنگ مهربانی می آوری
و آن ها را در زمزمه ی دل ها می کاری
و خود باران مهربان می شوی
تا سبزشان کنی.
گفتی که می آیی
و با خود کلید می آوری
که قفل تمامی قفس ها را خواهد شکست
و پرندگان محبوس را آزاد خواهد ساخت
آنگاه تو خود پرنده های دوستی را
بر آسمان دل ها پرواز می دهی.
گفتی که می آیی
و با خود هزاران شاخه ی سبز می آوری
شاخه هایی پر از لانه
و به هر کبوتری؛
و هر گنجشکی
لانه ای خواهد داد.
تا هیچ پرنده ای بی لانه نباشد
تا هیچ پرنده ای
بر سر دیوار کوچه ننشیند
و سنگ نخورد.
گفتی که می آیی
و تمام باغ های زمین را تقسیم می کنی
تا هیچ بچه ای
در حسرت بازی نماند
و هیچ توپی پاره نشود
و همه ی عروسک ها مادر داشته باشند
گفتی که می آیی…
من منتظرت هستم
در انتهای کوچه ی تنهایی
با توپ پاره ی خودم
و عروسک بی سر خواهرم
منتظرت هستم
من منتظرت هستم
به تازگی
بال کبوترم
شکسته است
فکر می کنم سنگ خورده باشد
من منتظرت هستم
فکر می کنم
دل من
دل خواهرم
ودل بچه های همسایه
و دل تمامی بچه های زمین
برای تو تنگ شده است
فکر می کنم
که همه ی بچه های زمین
تو را می شناسند.
و درگهواره هایشان
خواب تو را می بینند.
من فکر می کنم
تمام بچه ها بهانه ی تو را می گیرند
و برای تو گریه می کنند…
خداوندا!
خداوندا،
تویی خالق، تویی رازق، تویی حیّ توانا، قادر مطلق
خداوندا،
تویی دانای هر راز و تویی حلّال هر مشکل
توانایی به هرکار و شفا بخش غم هر دل،
زمین و آسمان جملگی آیات صنع تو،
شگفتی خود شگفت از وسعت دریای لطف تو،
خداوندا،
ز راه مهر بر ما رهنما گشتی، به هر دوران،
فرستادی تو یک هادی، یکی رهبر،
و خالص کردی از بهر خودت او را. و راه دین نشان دادی
به پرچم ها، علامت های روشن، بهر انسان ها.
و اکنون زین سبب گر جان مردم یک صدا گشته
صلای حمد و تسبیح وستایش را به جا آرند، سزاوار است.
ولی این تیره دل مردم، به جای شکر خالق،
در پی قتل و فساد و حرص این دنیا،
به جای سر نهادن در پی فرمان آن هادی،
کمر بر قتل او بستند. تا این که،
رسولان، انبیاء و اوصیای حق، یکی بعد از یکی کشتند.
بدا بر حال این مردم. چه بد کارند این مردم.
خداوندا، خداوندا،
کنون در این شب تاریک، تویی تنها پناه ما.
خداوندا،
تو از روی کرم، آن گوهر یک دانه ی هستی، ولّی حق، امام ما،
آخرین پیک الهی، یادگار دخت طاها، آخرین حجت،
درون پرده ی غیبت حاظت کرده او را، تا به این دوران رسانیدی و
از چنگال این نامرد مردم حفظ فرمودی.
خداوندا،
تو دادی وعده ی او را، نوید صبح روشن از پس ظلمت.
امیدامنیت، آرامش و ایمان، امید روز پیروزی.
خداوندا، خداوندا،
کنون در تیره شام غیبت مولا،
زمین آکنده از ظلم و فساد است و تباهی ها.
خداوندا، رسان او را، که جان ها التهاب دیدنش دارند
رسان او را که دیگر چشم ما را تاب ظلمت نیست.
دل لفسرده ی هستی، هنوز ازپشت این قرن تباهی،
روزگار شادی او آرزو دارد.
چه طولانی شد این سرما، چه طولانی شد این ظلمت،
چه طولانی شد این شب ها.
خداوندا رسان آن صبح زیبای بهاری را
خداوندا زمین وآسمان هر روز، سرود شوق دیدارش به لب دارند.
خداوندا،
تو دادی وعده ی فتح و ظفر، پیروزی او را. رسان او را، رسان آن وعده ی او را.
خداوندا،
غم آن دل، که زیباتر و تنهاتر از آن دل نیست، چه طولانی شد وسنگین.
خداوندا،
تو کار جانشین و بنده ی خود را، مهیّا کن. خداوندا، تو اصلاح امورش کن.
همان گونه که بر پیغمبرانت در همه دوران، تو بودی کاشف و حلال مشکل ها.
خداوندا، خداوندا،
تو یوسف را، یگانه گوهر یعقوب را، از چاه و زندان و غم غربت برآوردی.
تو یعقوب غمین دل را، به بوی پیرهن بنواختی،
چشمان بی نورش، به نور جلوه ی یوسف منوّر کردی و،
تنها گل دوران، یگانه دلبر او را، به سویش باز گرداندی،
خداوندا، خداوندا،
تو یونس را ز چنگال غم ورنج اسیری در دل ماهی، رها کردی.
تو او را ناجی از دریای غم بودی، و او را تا یکی ساحل رسانیدی.
خداوندا، خداوندا،
زمانی کودکی از فرط گرما و عطش پا بر زمین می زد.
و جان مادرش در اوج تنهایی، ز بی تابی کودک در تلاطم بود.
سراسیمه، پریشان حال و بی یاور
میان کوه ها و تپه ها در جستجوی قطره ی آبی، روان شد.
و در هر سو به جای آب، سرآبی حاصل او بود،
و در آن حال، دستان را به سوی تو، تمناوار بالا برد، و از جان این نوا برداشت:
خداوندا، خداوندا،
تویی تنها پناه من، تویی آگه ز حال من، و من تنها به سوی توست امیدم.
در این صحرای تفتیده، در این جولانگه خورشید،
مرا بر سایه بان لطف و مهر خود، دلالت کن.
من این کودک، که از فرط عطش پا بر زمین کوبد، به دریای پر از لطف تو بسپارم.
منم تنها، در این صحرا، تو یاری کن، تو کاری کن.
که گر طفلم در این گرما رها سازی، فردا را نخواهد دید.
خداوندا، تو یاری کن، تو کاری کن.
خداوندا،
خداوندا،تو زیر پای اسماعیل،جوشان کردی آن چشمه.
تو اسماعیلِ هاجر را، به، زمزم، چشمه ی پاک و خروشان همیشه،
از کرم سیراب کرده، حامیش بودی.
خداوندا،
چگونه رو به سوی غیر تو آرم، که تنها کاشف هر کرب،
فارج هرغم،تو هستی تو.
خداوندا،
رسان آن صبح زیبای بهاری را،
رسان آن لحظه ی موعود و آن زیبا ترنم را، ز هر گام پر از شورش.
ظهورش را مهیّا کن. ظهورش را مهیّا کن.
سلام
سلام بر حضرت مهدی، موعود انبیاء، خاتم اولیا و مطلوب اصفیا، امام وقت و صاحب عصر، بقیه الله فیالارضین، محبوب ملائکه مقربین، فاتح حصون مستکبرین، معزالاسلام والمسلمین، نجات بخش مقهورین ومستضعفین، مقصود از \” فمن یأتیکم بماء معین \” ، مصداق \” وکل شئ أحصیناه فی امام مبین \”، نور ابصار سالکین، شمع محفل ارباب یقین، نخل بلند بوستان موحدین، نهال برومند روضه \”طه\” و \” یس\” ، دادگستر راستین، امین خدا و امام اسیران زمین، شرف اولیاء صالحین،خلف انبیاء مرسلین، قطب جهان و کهف حصین، غیاث المضطر المستکین.
حضرت حجت، ولی عصر، ختم هشت و چار، عدل یزدان نور تابان، رحمت پروردگار، غوث اعظم، فخر آدم، پیشوای دین پناه، عدل قرآن، روح ایمان، مهر چرخ اقتدار، حافظ شرع نبی، معنایی از \” \”، آیت عظمی، جمال الله، فخر روزگار، سلام الله تعالی علیه و علی آبائه الطاهرین.
سلام بر ماه شعبان، سلام برشب نیمه شعبان، سلام بر بامداد روز میلاد، سلام بر آن مادری که پیامبران عالیقدر خدا، مردم را به نوزاد او بشارت دادند، سلام بر نرگس ملکه عظمای جهان و سلام بر حضرت امام حسن عسکری علیه السلام.
سلام بر شما شیعیان و منتظران ظهور و سلام بر عزیزانی که ماه شعبان را گرامی میدارند و زادروز حجت خدا ارواح العالمین له الفداء را با شکوه و عظمت و شوق و ذوق استقبال میکنند، سلام ……سپیده دمان هر دم نا ظر است. ناظر است بر زیبایی، شاهد است بر لطافت، گواهی است بر ظرافت، و قاصر است از بیان عظمت. زیبایی شکفتن گلی، لطافت ترنم پرنده، ظرافتدرخشش گوهری وعظمت\” سبوح قدوس \” . گل میشکفد، پرنده میسراید و گوهری به همراه هزاران رج از درون حجابی میدرخشد و بنده ای بر این حیات سر میدهد که \” سبوح قدوس، ربنا و رب الملائکة و الروح\” به انتظار درآمده، در کشاکش خوف و رجا و آنگاه نصرت رجا که \” این الطالب بدم المقتول بکربلاء \”آیا رسد آن ایام که گل روی بشکفد و پرنده دل ترانه سازد و گوهر وجود به درخشش در آید و عظمت حیات مضاعف گردد بر این ندا که \” انا المهدی، انا القائم \”.چه شود که از شبنم دیده بر گلگونه روی امانی نیست و لحظهای دیگرست که صدف لبان چونان عروسی حجاب بر زند و مروارید خویش نمایان سازد و تلألؤش برگوید \” تولد یک لبخند را \”
هزار سال است که بهارمان بوی پاییز میدهد و چهره هایمان را غبار غم گرفته است ودلهایمان هر روز خسته تر از روز قبل میشود. هزار سال است که بهار آرایش خود را فراموش کرده است و قناریهای در قفس جان میدهند. هزار سال است که ستاره ای درخشان پشت پرده های آسمان پنهان است و چشمها، انتظار آفتاب روشن ایمان را دارند. هزار سال است که هر شب نیمه شعبان، کوچه و خیابان از قطرات اشک چراغانی میشود. کیست؟ چیست؟ و کجاست آن که هزار سال انتظار کشیده است و عاشقان خود را در انتظار پیر کرده است؟ به عشق اوست که پدرانمان نام مهدی را بر برادرهایمان گذاشتهاند. به عشق اوست که بعد از نمازمان اولین دعا ونیایش، آرزوی ظهور چشمه خورشیدی اوست .
برای ما، همین بس که نسیم نوازشگر دستانش بعد از هزار سال قلب سوخته ما را نوازش کند و نگاه زلالش چشمهایمان را روشنی بخشد. ما منتظر هستیم تا او بیاید و غنچه های عشق و ایمان را شکوفا کند. وچشمه های عدالت را جاری کند . ما منتظر هستیم تا او بیاید و با یک قطره از باران نگاه مهربانش کویر دلهای ما را آبیاری کند. ما منتظر هستیم، منتظر…………… قرنهاست چشمهایمان سرشار از انتظار است و قلبهایمان برای دیدن تو بیتاب میتپد. قرنهاست سر بر سجده میگذاریم و در خلوت زلال خود با خدا بغض ها را میشکنیم و فقط از او آمدن تو را میطلبیم.
قرنهاست که دل دلتنگ توست یا مهدی (عج).
نمیدانیم به کجای آسمان دل بدهیم تا با استشمام رایحه تو قلبهایمان را آرامشی سبز فرا گیرد. تا قطره قطره وجود خود را نثارت کنیم
وقتی بیایی دلهایمان را در چشمهسار حضور سبز تو به پاکی دریا خواهیم کرد. وچشمهایمان با اشک شوق دیدنت شفاف خواهد شد. وقتی بیایی باز هم کبوتران سپید، آسمان آبی شهر را پر خواهند کرد. و تمام سروها در مقابل قدوم مبارکت سجده میکنند. وقتی بیایی باران شکوفه بر شانههای زمین خواهد ریخت و هزاران گل سرخ بر سینه خاکی کوچه ها خواهد رویید. وقتی بیایی سنگ صبور دلهای پر غم خواهی شد، قفسها خالی میشود و دلهای تنهای همه قناریها به استقبالت میآیند. وقتی بیایی آیه آیه عشق نازل خواهد شد و یاسهای تشنه خیس از مهربانی تو میشوند. بیا تا ابد دل به تو دهیم، بیا تا آسمان شب انتظارمان ستاره باران شود. بیا هنوز هم تمام عشقمان تو هستی
بیا! چقدر صدایت کنیم؟ چقدر فریاد زنیم؟
دیدهای نیست که از هجر تو گریان نشود، بی دلی نیست که در عشق تو حیران نشود، گره ای نیست که با یک نظری باز نشود،مشکلی نیست که با نام تو آسان نشود، محفلی نیست که با ذکر تو روشن نشود، مجلسی نیست که با یاد تو پایان نشود، عاشقی نیست که با رؤیت تو جان ندهد، زندهاینیست که با هجر تو بیجان نشود،شرری نیست که از بوی تو حیران نشود،قمری نیست که بی پرتو تو نور دهد، ذرهای نیست که تو را گوش به فرمان نشود. غرضی نیست بجز عشق تو در خلقت ما. مرضی نیست که با مهر تو درمان نشود. عابری نیست که در دام تو پابند نشود. کافری نیست ز حب تو مسلمان نشود. محرمی نیست که احرام برای تو نبست. قابلی نیست که در درگاه تو نومید شود. سائلی نیست که با تو سرور شاهان نشود.
مجموعه دکلمه بخش سوم
سلام بر نور
سلام بر سپیدی
سلام بر امید
سلام بر پاکی
سلام بر ستارة فروزان
سلام بر ماه تابان
سلام بر نیمة ماه شعبان
سلام بر فرزند خورشید
سلام بر فرزند ماه تابان
سلام بر فرزند رخشندة اختران آسمان
سلام بر زادة یس و ذاریات
سلام بر فرزند طور و عادیات
سلام بر مولود موعود مولود شعبان مهدی موعود
سلام بر دوستداران نیکی دوستداران سپیدی لاله های منتظر در جشن میلاد!
سلام بر شما که گل محبت او را در دلهایتان نشاندید و سلام بر قلبهایتان که چونان باغی پر گل مقدم او را به انتظار نشسته است.
سلام بر شما میهمانان جشن میلاد!
قصهی پدر (برگرفته از کتاب نیمهی ماه امید)
شکوهی یتیمان در ماتمکدهی هجران:
قصهی پُر غصهی حرمان!
توصیفگونهای از پدر در کلام پدر:
من بیپدری ندیده بودم سخت است کنون که آزمودم
…شب بود و سکوت بود و دیگر هیچ.
… او بود و ما بودیم و دیگر هیچ.
… راز بود و رمز بود و خلوت و دیگر هیچ.
دلهایی آماده، چشمانی گشوده و راه کشیده.
گوشهایی شنوا و پندهایی زیبا…
پدر با زبانی گویا و حسرتی جانکاه،
از سوز دل و عمق وجود برایمان بازگفت؛
آنچه را تاکنون نگفته بود و نشنیده بودیم، و به دانستنش مشتاق بودیم.
…پدر میگفت:
من از پدرم و او از پدرش و او از نیاکان خویش… همچنان بیاد داریم که امّتهای پیشین را هر یک پدری مهربان و عطوف بوده که مردم در خلوت و آشکار سر بر دامن لطفشان میگذاشتند و از لبان لعل فام آنان، شکوفههای حیات میچیدهاند و سخنان گهربارشان را چون دُرّی شاهوار آویزهی گوش نموده و بر جای گامهایشان پا مینهاده، راه را از چاه باز میشناختهاند.
خود را پیرو و آنان را پیشوای خویش میدانستهاند.
خود را مطیع و آنان را فرمانروای مطلق میدانستهاند.
خود را ذلیل و آنان را عزیز میشمردهاند.
خود را خاکی و پست و آنان را عِلْوی و آسمانی میدانستهاند.
خود را ریزهخوار و آنان را ولیّ نعمت خود میدانستهاند.
خود را بی آنان شقی و با آنها سعیدِ دو سَرا میدانستهاند.
خود را درمانده و آنان را پناه میدانستهاند.
و من سراپا گوش، نگاهم را به چهرهاش دوخته و دلم نیز از حرارت سخنانش چون هزاران شمع افروخته… .
و او باز هم ادامه داد؛ در حالیکه از چشمان بیرمق و بیفروغش دانههای مروارید فراوانی بر دامن حسرت ریخته و کلام گرمش را با آهی سرد از درون آمیخته بود.
چنین میگفت: پدرم و پدرش و پدر او و او و …،
سالیانی دراز هر صبح با دعای عهد با پدر غریب یتیمنواز دور از دیار خویش تجدید عهد میکردند و به او وعده میدادند که اگر این بار بازآید؛
بیمهری و جفا نبیند.
از دوستان و یاران جز وفا نبیند.
از فرزندان، نافرمانی و خطا نبیند.
بر لالههای دشت فراق، جز داغ نبیند.
بر چهرهی پدران، جز غبار یتیمی نبیند.
در درمندان، جز دردِ بی کسی نبیند.
از چشمبهراهان جز قصه پر غصه هجران نشنود.
در وادی عشق، جز شیفتگان و سوختگان را نیابد.
در دل سوختگان، جز آتش و آه نبیند.
از محبین، جز محبت نبیند.
از شیعیان و پیروان، جز اطاعت محض نبیند.
و ادامه داد:
آنگاه که او بازگردد؛
کفن سفید مردهگانی را که سالیانی دراز در سپیدهدمان با او به نجوا نشسته و سرانجام بیلقایش و با غم انتظارش سر به تیرهی تراب بردهاند، از آتش فراق، سوخته و سیاه خواهد دید.
چشمان مردهگانی را که سالها در هجرانش سرشک غم به دامن ریختند؛ کور خواهد یافت و باید که به گوشه دامانش این یعقوبهای منتظر را یک به یک بینایی دهد.
و باز گفت و گریست،
تا از خود بیخود گشت و مرا و برادران مرا نیز از خود بیخود نموده داغ فراق و جداییمان را تازه کرد و خود نیز با تجدید داغهای خویش گریبان حسرت درید و آنقدر گفت و گفت تا نیم افروختههای همیههای عشقش شعلهای دوباره گرفت…
لَختی گریست و باز ادامه داد. لَختی سکوت و باز ادامه داد…
سرانجام پس از بارها گریستن و هق هق و تأمل و تحمل و سکوت، به چهره افسرده و غمزده ما نگاهی کرد و چنین گفت:
فرزندانم! من نیز مانند شما سالیانی دراز بر محرومیت از وجود پدر صبر نموده و از این درد جانکاه رنج بردم؛ در حالیکه هر صبح و شام، به تمنای وصالش اشک میریختم. تا اینکه یکبار… آری فقط یکبار…،
آنهم نه در بیداری که در رؤیا به محضرش شرفیاب شدم و از آن پس تاکنون که بیش از پنجاه بهار را پشت سر نهادهام در حسرت دیداری دیگر میسوزم و میسازم. بخدا اگر آنچه را من دیدهام میدیدید؛ لحظهای از یادش غافل نمیشدید، هستیتان را در برابر یک نگاهش میبخشیدید و از خدای خویش میخواستید که همه نعمتها را از شما باز ستاند و در مقابل لحظهای دیدارش را نصیب و روزیتان نماید. عزیزانم! توصیف من از آن چهرهی ملکوتی و آینهی تمام نمای هستی که لحظاتی میهمان جام بلورین نگاهم بوده چنین است… ؛
او پدری است مهربان و یتیم نوازی است بینظیر؛
با قامتی عباسگونه،
بر گونه،و خالی چون پیامبر
قد و بالایی رعنا،
چهرهای یوسف گونه و دلربا،
سیمایی ملکوتی،
لبانی لعل فام،
صدایی داوودی،
کلامی مفتون شدنی،
ابروانی کمانی،
عطری خدایی،
قدومی استوار،
متانتی خارج از توصیف،
نگاهی جذاب،
جلال و شکوهی ستودنی،
سرود انتظاری سرودنی،
صفاتی خدایی و خدادادی.
و سرانجام با چشمانی اشکبار و دلی محزون و رخی افسرده سخنش را این چنین به پایان بُرد که: فرزندانم! رواست هر صبح و شام چهرهی ملکوتیاش را در نظر آورید و چنین خطابش کنید:
سَـیّدی و مولای
بأبی أنتَ وَ اُمّی
آنچه خوبان همه دارند؛
تو تنها داری
\\ \\ \\
آری او
است. و امید اولیاء و اصفیاء و روشنی چشم رسولخدا، عزیز زهراماه پارهی نرجس، دردانهی عسکری
و چنان است که
ظهورش از مکه،
دعوتش از کعبه؛
عدلش جهانگستر؛
قسطش فراگیر؛
اخلاقش الگو؛
کردارش اسوه؛
گفتارش نور؛
پیامش پندآموز؛
توصیهاش:
تهجّد، تقوا، ایتان واجبات، ترک محرمات.
و تأکیدش:
نافله،
عاشورا،
جامعه،
و رهنمود مدامش
«دعا بر فرج» است
سلام ای حجت یزدان
سلام ای حجت یزدان؛ سلام ای داور ایمان؛ سلام ای سَروَرِ خوبان؛ سلام ای آیتِ رحمان؛
سلام از جان اَدا کردم؛ امید دل بیان کردم؛ کَرَم کرده جوابم ده؛ گدائی را نما احسان.
شبی پرسیدم از بابا؛ چرا کوتاه دست ما؛ شده از دامن مولا؟؛
جوابم داد با صد آه؛
که از ترس ستمکاران شده غائب؛ وگرنه پنج سالِ اوّل عمرش؛ حیاتی آشکارا داشت؛
به او گفتم : پدر! حفظ امام عصر؛ برای قادرِ یکتا که مشکل نیست!
پاسخ داد: آری؛ هیچ کاری نیست مشکل بهر او؛ لیکن به حکمت میکند هر کار!
شنیدم عالمی میگفت: حکمتهای بسیاری است در غیبت؛
یکی حفظ امام از شرّ دشمن؛ دیگری آزادیش از بیعت حکّام ظالم؛ سومی هم امتحان دوستانش؛
نیز حکمتهای دیگر؛ نیست از بهر بیان اکنون مجالش!
بعد اینسان گفت: در تاریخ؛ دو غیبت آمده بهر امام عصر؛ یکی کوتاه مدت؛
دوّمی بسیار طولانی…؛
زمان غیبت اوّل؛ که نامش (غیبت صغری) است؛ حدود ۶۹ سال؛ از مکانش باخبر بودند یارانش؛
شرفیاب حضورش گاه میگشتند؛ با دیدار رخسارش؛ غم از دل پاک میکردند؛
از فیض کلامش؛ بهره میبردند؛ نبود او آشکار اما؛ میسّر بود دیدارش!
پس از آن؛ غیبت کبری پدید آمد؛ که پایانش نداند کس مگر الله؛
به او گفتم پدر؛ آیا کسی میداند اکنون خانۀ او را؟ نگاهش را گرفت از من؛ و فهمیدم؛
نمیخواهد ببینم اشک چشمش را!
سپس آهیکشید از دل؛ و با اندوه بسیاری چنین فرمود:
فقط یک تن؛ که او هم خادم مولاست؛ زِجا جَستم و گفتم: میشناسیدش؟!
پدر جان میشناسیدش؟!
سرش را بُرد بالا؛ ساکتو خاموش؛
دو دستش را گرفتم با دو دست خویش؛ و حس کردم؛ تن بابا بسی آراممیلرزد!
و وقتی اشکهایش؛ قطره قطره؛ بر سَرم افتاد؛ دانستم کهمیگرید!
برایم دیدن اشک پدر بسیار مشکل بود؛ توان دادم زکف ناگاه؛ و اشک ازدیدهام بارید؛
پدر با اشک چشمش پاسخم راداد؛ بشنو حرفهایاشکهایشرا!:
نمیدانم که خادم کیست؛
نشانی نزدم از او نیست؛
فهمیدم که بابا؛جستجو بسیار کرده؛ هر دری را دَر زده؛ از هر کسی پرسیده؛
تا شاید بیابد خانهاترا؛ اما صد هزار افسوس؛ تلاشش بیثمر مانده؛ و پایش خسته از رفتن؛ کنار راه جامانده!
من و بابا دو همدردیم؛ و درد ما فراق توست؛ ندارد هیچ داروئی چنین دردی؛مگر دیدار؛
کَرَم کن؛ مرهمی بر درد ما بگذار…
امام عصر؛ ای موعود ادیان الهی؛ای امید مؤمنان؛ ای دادگر؛ ای آخرین خورشید حق؛
من دوستت دارم؛ و هر لحظه؛ تقاضامیکنم؛ وقت ظهورت را؛
قنوت هر نمازم؛ وقت هر راز و نیازم؛ هر دعا؛ هر خواهشم؛هر آرزویم؛ یادگاه توست.
ندارد دل دگر طاقت؛ جدایی را تو پایان ده؛ خرابیها توسامان ده؛
و اشک چشمهای منتظر را اشک شادی کنان