پرسش: در انتخاب خليفه اول سه شرط رعايت گرديده است که عبارتند از: «اجماع مسلمين»، «سن» و «جهان ديده بودن» و نيز حديثي که عمر نقل کرده که «سلطنت و نبوت در يک خاندان جمع نمي شود». اين سه، شروط اصلي براي حقانيت خلافت بعد از پيغمبر است. زيرا از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) نقل شده است که «امت من بر خطا (گمراهي و ضلالت) اجتماع نمي کنند».[1] چرا شيعيان به اين حق گردن نمي نهند؟
پاسخ:
الف ـ اجماع:
با فرض صحت اين حديث، موارد زير قابل توجه است:
در اين حديث چون کلمه امت با «ياي متکلم» همراه شده، بدين معنا است که عموم امت من، بر راه خطا و گمراهي نمي روند. يعني هر گاه همه امت پيغمبر بر انجام کاري اتفاق نظر داشتند آن کار خطا نخواهد بود. اين مطلب يعني «اجتماعِ بدون استثنا» به نتيجه خواهد رسيد، مورد قبول ما است. چون خداوند همواره در ميان امت، افرادي را قرار داده که حق با آن ها است و قادرند حق را تشخيص دهند و به آن عمل کنند. يعني هميشه حجت و نماينده خدا در ميان آن ها مي باشد و همراهي همه با هم به معناي همراهي بقيه با آن ها است و بدين دليل از خطا رفتن امت جلوگيري مي کنند. اما در عين حال به هيچ عنوان، اين حديث بر اين که پيغمبر حق تعيين خلافت را از خود ساقط و به امت واگذار کرده باشد، دلالت ندارد. بنابراين همواره حق تعيين جانشين و خليفه از آن پيغمبر بوده و با اينگونه احاديث، اين حق ساقط نمي گردد.
بنابراين با اين فرض محال که پيغمبر چنين حقي را به اجماع امت واگذار کرده
باشد، بايد همگي مسلمين در تعيين خلافت دخيل بوده و اتفاق نظر داشته باشند تا اجماع حاصل گردد. يا حداقل بايستي همه مسلمين جمع شوند و براي تعيين خليفه راي خود را داده باشند و کسي که اکثريت آراء را داشته باشد به عنوان خليفه انتخاب گردد ـ همان طور که الان در تمامي دنيا براي انتخاب رييس جمهور عمل مي کنند و افراد حائز اکثريت را به عنوان رئيس جمهور بر مي گزينند. اما آنچه که بعد از وفات پيغمبر و در محل سرپوشيده کوچکي به نام «سقيفه» اتفاق افتاد تا ابوبکر را به خلافت رسانند، دلالت بر اجماع مسلمين نداشته و يا خيلي خوشبينانه تر ـ به قول اهل سنت ـ بر اجماع عقلا، اکابر و صحابه رسول الله(صلي الله عليه وآله) هم دلالت ندارد.
در تاريخ مورد قبول شيعه و سني چنين آمده است: بلافاصله بعد از فوت پيامبر، هنگامي که بني هاشم سرگرم غسل و کفن و دفن پيغمبر بودند، عده اي از انصار در محلي به نام سقيفه بني ساعده جمع شدند تا درباره جانشين پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) مشورت نمايند. محمد بن جرير طبري در تاريخ خود مي نويسد: خبر به گوش عمر رسيد و او خود را به در خانه پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسانيد، ولي وارد خانه نشد تا بقيه صحابه که سرگرم مراسم تغسيل و کفن و دفن رسول الله(صلي الله عليه وآله) بودند او را نبينند. براي ابوبکر پيغام فرستاد که امر مهمي پيش آمده و زودتر خودت را به من برسان. ابوبکر به قاصد گفت: الان فرصت بيرون آمدن ندارم. عمر قاصد را دوباره برگرداند و گفت: امر بسيار مهمي پيش آمده که وجود تو خيلي لازم است. بالاخره ابوبکر بيرون آمد و عمر قضيه اجتماع انصار در سقيفه را به منظور تعيين جانشين پيامبر خدا براي ابوبکر بازگو کرد. دو نفري به سمت سقيفه به راه افتادند و در بين راه ابوعبيده جراح[2] را ديدند و او را نيز با خود بردند و با عجله به سقيفه رسيدند. در آنجا صحبت هايي رد و بدل شد. ابوبکر با تيزبيني و زيرکي پيش دستي نمود و خلافت را به ابوعبيده و عمر تعارف کرد. آن ها هم تعارفش را به خود او برگرداندند و گفتند: تو بزرگتر و اولي هستي.
از سوي ديگر، در طرف مقابل، سعد بن عباده که از قبيله خزرج بود و قصد امارت
را داشت، موجب شد تا عمر و ابوعبيده فوراً با ابوبکر بيعت کنند و مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. چند نفر ديگر از حضار که از قبيله اوس بودند از روي عداوتي که با قبيله خزرج داشتند نيز با ابوبکر بيعت نمودند. موقعي که اين خبر به گوش اسامة بن زيد رسيد، فورا خود را به مسجد رسانيد و فرياد برآورد که اين چه غوغايي است که شما برپا نموده ايد و خليفه تراشي مي کنيد؟ شما چکاره اين امت هستيد که بدون مشورت مسلمانان اقدام به تعيين و انتخاب خليفه مي کنيد؟ عمر جهت استمالت و پوزش از اسامه جلو رفت و گفت: کار تمام شده و خيلي ها بيعت کرده اند (منظور خودش و ابوعبيده و معدودي از قبيله اوس بود) و تو هم با ابوبکر بيعت نما! اسامه با ناراحتي گفت: پيغمبر خدا مرا بر شما امير قرار داده و از اين امارت هم معزول نشده ام. چگونه اميري که پيغمبر خدا برگزيده است بيايد و با مأمور خود بيعت نمايد!؟
در اين مکان کوچک که تعداد بسيار محدودي جمع شده بودند، نه فقط همه مسلمين، بلکه حتي اکابر و بزرگان صحابه نيز در آنجا حضور نداشتند. بسياري از اهل سنت معتقدند که به دليل حياتي بودن امر خلافت، فرصت خبر رساني به بقيه صحابه در مناطق مختلف، مانند يمن و شام و مکه وجود نداشته است. در پاسخ به اين بهانه اهل سنت بايد گفت: حتي محمد بن جرير طبري در تاريخ خود معتقد است که فقط دو قبيله اوس و خزرج مي خواستند براي خود امير تعيين کنند.
علاوه بر اين، اردوي لشکر اسلام به فرماندهي اسامه بن زيد در همان نزديکي مدينه بود. در اين اردو هم عمر و هم ابوبکر تحت فرماندهي اسامه بودند. چگونه عمر و ابوبکر توانستند خود را به سقيفه برسانند ولي ديگر بزرگان همين اردو، از جمله خود اسامه را به دليل ضيق وقت دعوت نکرده و بي خبر گذاشتند!!؟ بنابراين به همان دليل که عمر و ابوبکر توانستند از اردوگاه جدا شده و خود را به سقيفه برسانند، مي توانستند در همان زمان و بدون فوت وقت بقيه صحابه اي را که در آن اردوگاه بودند مطلع نموده و به سقيفه بياورند.
بنابراين، از عدم اطلاع رساني به صحابه و لشکر اسامه مي توان دريافت که برنامه و توطئه از پيش طراحي شده اي در حال تکوين و اجرا بوده است. از طرفي ديگر علي ابن
ابي طالب(عليه السلام) که فضايل او مورد اتفاق همه مسلمين است و عضو بسيار مؤثر جامعه مسلمين بود، و نيز عباس عموي پيامبر که شيخ القبيله بود و بسياري ديگر از بني هاشم که مورد تأييد پيامبر بودند، و در مدينه هم حاضر بودند را بي اطلاع گذاردند. حال اگر نقشه اي از قبل طراحي نشده بود، چرا عمر وارد خانه پيغمبر نشد تا قضيه را علناً به اطلاع همه بني هاشم و صحابه برساند و از همه آن ها استمداد نمايد؟ آيا ابوبکر عقل کل منحصر به فرد امت بود؟ و بقيه جزو صحابه به حساب نمي آمدند و عترت پيامبر بيگانه بودند؟ و لذا نبايد آن ها را مطلع مي کرد!!
بنابراين آنچه که اتفاق افتاد انتخاب و تعيين خليفه به وسيله سه نفر بود (ابوبکر، عمر و ابوعبيده) و بعد به تدريج، عوام الناس به آن ها پيوستند. ولي همچنان صحابه و عترت پيامبر از بيعت با خليفه منصوب آن ها امتناع مي کردند. در کجاي دنيا، اين همه مصلحت انديشي سراغ داريد که به بهانه مصلحت انديشي، امت و اسلام را منحصر به اين سه نفر کنند و آن را اجماع بنامند؟
آيا اين عقيده قابل قبولي است که سه نفر يا بيشتر، در پايتخت يک مملکت جمع شوند و براي بقيه، رييس جمهور و خليفه تعيين نمايند؟! آنگاه تبعيت بقيه افراد را واجب پندارند؟ جالب تر اين که همه افرادي که در آينده نيز خواهند آمد تحت بيعت و راه آن خليفه باشند. به طوري که پس از 1400 سال همگي را موظف به اين تبعيت بدانند. چنانچه کساني حتي در فکر و عقيده (نه در عمل) با آن ها مخالف باشند و از آن ها اطاعت و تبعيت نکنند آن ها را مهدور الدم، رافضي و کافر بخوانند!
با کدام قانون و با چه حقي اين سه نفر (ابوبکر و عمر و ابو عبيده)، و يا اصلاً همه معدود کساني که در سقيفه جمع شده بودند را بايد اجماع مسلمين بخوانيم؟ در صورتي که بين اجماع، اکثريت و اقليت، تفاوت فاحشي وجود دارد. اجماع يعني اتفاق نظر همه افراد بدون حتي يک نفر مخالف و يا ممتنع. اکثريت يعني بيش از نيمي از افراد شرکت کننده و اقليت يعني کمتر از نيمي از جمعيت شرکت کنندگان.
لذا با اين تعاريف بايد گفت: در ميان شرکت کنندگان در سقيفه، نه تنها اجماعي به وقوع نپيوست بلکه از ترس اين که سعد بن عباده ـ بزرگ قبيله خزرج ـ خلافت را به
دست نگيرد، عمر و ابوعبيده جراح و قبيله اوس، سياسي بازي نموده و با ابوبکر بيعت کردند.
حتي در خود مدينه سعد بن عباده انصاري و اولاد و قبيله اش، بسياري از خواص صحابه، تمام بني هاشم و دوستان آن ها و نيز علي ابن ابي طالب(عليه السلام) تا شش ماه، همچنان به مخالفت ادامه داده و زير بار بيعت نرفتند.
بنابراين با مختصر مطالعه اي مي توان دريافت که در خود مدينه منوره ـ که پايتخت حکومت اسلامي آن زمان بود ـ چنين اجماعي (حتي اجماع اکابر و بزرگان صحابه) هرگز به وقوع نپيوست. بلکه بسياري از صحابه و رجال به مسجد رفته و با ابوبکر، مجادله و بحث کردند. ابن حجر عسقلاني، بلاذري و نيز محمد خاوند شاه در روضه الصفا، اسامي 18 نفر از بزرگان صحابه که با ابوبکر مخالفت نموده و بيعت نکردند را چنين ذکر کرده اند:
1. سلمان فارسي
2. ابوذر غفاري
3. مقداد بن اسود کندي
4. عمارياسر
5. خالد بن سعيد ابن العاص
6. بريدة الاسلمي
7. ابي بن کعب
8. خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين (لقبي که پيغمبر به او داد)
9. ابوالهيثم بن التيهان
10. سهل بن حنيف
11. عثمان بن حنيف ذوالشهادتين
12. ابوايوب انصاري
13. جابر بن عبدالله انصاري
14. حذيفة اليمان
15. سعد بن عباده
16. قيس بن سعد
17. عبدالله بن عباس
18. زيد بن ارقم.
يعقوبي در تاريخ خود مي افزايد که افراد ديگري چون:
19. علي ابن ابي طالب(عليه السلام)
20. عباس بن عبد المطلب
21. فضل بن عباس
22. زبير بن العوام بن العاص
23. براء بن عازب
24 ـ مقداد بن عمر
نيز با ابوبکر بيعت نکردند و شيعه علي(عليه السلام) شدند.
با توجه به مطالب فوق، اين گونه انتصاب خليفه، توسط سه نفر در سقيفه را بايد اولين کودتاي عالم اسلام ناميد که تاريخ آن را ثبت کرده است. امام فخر رازي نيز در «نهاية الاصول» به صراحت مي گويد: «هرگز در خلافت ابوبکر و عمر اجماع واقع نشد تا پس از کشته شدن سعد بن عباده، اجماع منعقد گرديد.»
اگر اجماع اتفاق مي افتاد بايد حداقل، عترت واهل بيت پيامبر(عليه السلام) که در حديث ثقلين «إِنِّي تَارِکٌ فِيکُمُ الثَّقَلَيْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي إنْ تَمَسَّکْتُم بِهِما فَقَد نَجَوتُم وَ لَنْ تَضِلُّوا بَعدها أَبَداً» و حديث سفينه «مثل أهل بيتي کمثل سفينة نوح، من توسّل بهم نجا ومن تخلّف عنهم هلک» آن ها را ميزان و ملاک نجات دانسته اند، در آنجا حضور مي داشتند.
از طرف ديگر، بر اساس همين احاديث، چون تشکيل دهندگان سقيفه از اهل بيت و عترت پيامبر دوري گرفته اند، اهل هلاک مي باشند. ابن حجر نيز در کتاب «صواعق»، درباره لزوم توجه به اهل بيت رسالت و عترت طاهره(عليه السلام) دو حديث از ابن سعد از پيامبر نقل مي کند:
«من و اهل بيتم درختي در بهشت هستيم که شاخه هاي آن در دنيا است. پس هر کس که بخواهد راهي به سوي خدا بيابد، بايد به آن ها تمسک جويد.»[3] .
و نيز «در هر دوره براي امت من عدولي از اهل بيت من وجود دارد که تحريف گمراهان، ادعاي مدعيان باطل و تاويل جاهلين را از دين اسلام دور مي نمايد. به درستي که بدانيد امامان شما، پيشوايان شما هستند که شما را به سوي خداي تعالي هدايت مي کنند. پس دقت کنيد که پيشوايان شما چه کساني هستند.»[4] .
لذا مجدداً يادآوري مي نمايد که به دليل وجود اهل بيت پيامبر و عترت او در ميان امت ـ که هرگز به گمراهي نمي روند ـ و در هر دوره اي اين حجت ها در روي زمين وجود دارند، اجماع امت پيامبر به گمراهي و خطا نمي رود. ليکن در قضيه سقيفه، بيعت کنندگان راه خود را از اهل بيت پيامبر جدا کردند و در نتيجه به گمراهي رفتند.
اکنون به بررسي چگونگي رفتار با افرادي که بيعت نکردند خواهيم پرداخت تا ماهيت به اصطلاح «اجماع مسلمين» روشن تر گردد.
ابن عبدالبر قرطبي که از بزرگان علماي اهل سنت است در کتاب «استيعاب» و نيز ابن حجر مکي مي گويند: سعد بن عباده انصاري که خود مدعي مقام خلافت بود، هرگز با ابوبکر و عمر بيعت نکرد و آن ها هم در ظاهر متعرض او نشدند. وي که صاحب قبيله بزرگي بود، از ترس اين که در بين مسلمين شورش و بلوايي بر پا نشود به شام رفت و در آنجا سکني گزيد. به تحريک يکي از بزرگان شام، شبانه به او تيراندازي شد و او را کشتند. قاتل او را پيدا نکردند و زدن تير را به اجنه نسبت دادند.[5] .
اما در مورد بيعت علي(عليه السلام)، همانطور که بخاري در جلد سوم صحيح و مسلم در جلد
پنجم صحيح خود مي نويسند، بيعت علي بعد از وفات فاطمه(عليهم السلام) بوده است. فاطمه(عليهم السلام)هم چند ماه پس از رحلت پيغمبر فوت کرده است. مسعودي در مروج الذهب مي گويد:
«هيچ يک از بني هاشم تا وقتي که فاطمه(عليهم السلام) وفات يافت، با ابوبکر بيعت نکردند.»
علي(عليه السلام) را هم با زور شمشير، آتش زدن خانه اش و تهديد به گردن زدن، مجبور به بيعت با ابوبکر کردند. حداقل 12 نفر از مورخين اهل سنت، خبر فوق را نقل کرده اند. براي مثال:
1. ابو جعفر بلاذري؛
2. احمد بن يحيي بن جابر البغدادي؛
3. ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه؛[6] .
4. محمد بن جرير طبري؛
5. ابن خزابه در کتاب غرر؛
6. ابن عبد ربه در جزء سوم عقد الفريد؛
7. ابو محمد عبدالله ابن مسلم بن قتيبة بن عمرو الباهلي الدينوري در جلد اول تاريخ الخلفا الراشدين؛
8. احمد بن عبدالعزيز جوهري؛
9. ابو وليد محب الدين محمد بن الشحنه الحنفي در کتاب «روضة المناظر في اخبار الاوائل والاواخر» و
10. ابي الحسن علي بن الحسين مسعودي در کتاب «اثبات الوصيه» مضمون اين خبر را با مختصر تفاوتي چنين روايت کرده اند:[7] .
«ابوبکر به عمر گفت: برو آن ها را بياور تا با من بيعت کنند. اگر از آمدن هم خودداري کردند با آن ها قتال کن. پس عمر همراه اسيد بن خضير و سلمه بن اسلم و عده اي ديگر به در خانه فاطمه(عليها السلام) رفتند. آن ها با خود هيزم بسياري بر در خانه فاطمه(عليها السلام)
بردند. بني هاشم از جمله عباس عموي پيغمبر و علي(عليهم السلام) و زبير[8] در آنجا بودند.
عمر گفت: بيرون آييد و با خليفه، ابوبکر بيعت کنيد و گرنه شما را مي سوزانم. به فاطمه(عليها السلام)نيز گفت: هر که در خانه است بيرون کن. زبير شمشير کشيد و عمر گفت: اين سگ را بگيريد.
شمشيرش را گرفتند و بر سنگ کوبيدند و شکست. بني هاشم از بيرون آمدن امتناع مي کردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايي که جان عمر در قبضه قدرت او است يا بيرون آييد، يا خانه را با هر که در آنجا است مي سوزانم. مردم گفتند: يا اباحفص! ـ کنيه عمر اباحفص بود ـ فاطمه(عليها السلام) در اين خانه است. عمر در پاسخ گفت: هر کس در آنجا باشد مي سوزانم. پس همه به جز علي(عليه السلام) بيرون آمدند. عمر جهت چاره جويي نزد ابوبکر برگشت. ابوبکر اشخاص ديگري را چند بار فرستاد ولي مايوس برگشتند. مجدداً عمر با جماعتي ديگر بر خانه فاطمه(عليها السلام) هجوم بردند و چون دق الباب کردند، فاطمه(عليها السلام) با صداي بلند گفت: «اي پدر و اي پيامبر خدا! ببين بعد از تو از عمر و ابوبکر به ما چه مي رسد و چگونه ما را ملاقات مي کنند.» مردم با صداي شنيدن ناله و گريه فاطمه(عليها السلام)برگشتند، ولي همچنان عمر و عده ديگري در آنجا باقي ماندند. بالاخره علي(عليه السلام) را به اجبار و زور به سوي ابوبکر کشيدند. بني هاشم هم با او مي آمدند و ناظر قضايا بودند. چون به نزد ابوبکر رسيدند؛ ابوبکر از علي(عليه السلام) خواست تا بيعت کند. امام علي(عليه السلام) فرمود: من به اين مقام بر حق ترم و با شما بيعت نخواهم کرد. اگر از خدا مي ترسيد بايد به حق ما اعتراف نماييد. سپس عمر گفت: تا بيعت نکني دست از تو برنخواهم داشت. علي(عليه السلام) در پاسخ عمر گفت: خوب با يکديگر ساخته ايد، امروز تو براي او کار مي کني و فردا او آن را به تو بر مي گرداند. آنگاه امام خطاب به مردم گفت: به خدا سوگند که ما اهل بيت به اين امر بر حق تر هستيم و شما نبايد از حق دور شويد. عمر، علي(عليه السلام) را تهديد کرد که اگر بيعت نکني گردنت را خواهم زد. ابوبکر به عمر گفت: مادامي که فاطمه(عليها السلام) هست او را اکراه
نمي کنيم. سپس اميرالمؤمنين(عليه السلام) بدون اين که بيعت کند، برگشت و خود را به قبر پيغمبر
رسانيد و با گريه و ناله عرض کرد: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَکادُوا يَقْتُلُونَنِي)؛[9] «مردم مرا ضعيف ساختند و خواستند مرا بکشند.»
پس از آن، علي(عليه السلام) به خانه خود نزد فاطمه(عليها السلام) برگشت. بعد از مدتي ابوبکر و عمر جهت جلب رضايت فاطمه(عليها السلام) به خانه او آمدند؛ ولي فاطمه(عليها السلام) فرمود:
«به خدا سوگند شما دو نفر مرا اذيت کرديد، و در هر نمازم شما را نفرين مي کنم تا پدرم را ببينم و نزد او از شما شکايت کنم.»
سپس فاطمه(عليها السلام) ادامه داد:
«به خدا تا زنده ام (تا با خدا ملاقات نمايم) با عمر حرف نخواهم زد.» پس از رحلت فاطمه(عليها السلام) علي(عليه السلام) را دوباره مجبور به بيعت کردند.
بنابراين با تعجيلي که در روز سقيفه نمودند، و چند ساعت تأمل و درنگ نکردند تا مراسم تغسيل و تدفين پيامبر تمام شود، و حداقل علي(عليه السلام) ـ که به فرموده پيامبر جدا کننده حق و باطل است ـ و نيز عموي بزرگوار پيامبر ـ که شيخ القبيله بود ـ بيايند هر صاحب فکري نسبت به آنچه در سقيفه رخ داد بدبين مي شود و پيش خود خواهد گفت: توطئه اي در کار بوده است، و امروز پس از 1400 سال اين اختلاف ها پيش نمي آمد.
اما توطئه از اين قرار بود: چنانچه صبر مي کردند تا افرادي از اردوي اسامه يا از قبيله بني هاشم در سقيفه حاضر شوند، نام علي(عليه السلام) و عباس هم به عنوان يک داوطلب، مورد وثوق پيغمبر برده مي شد. با شواهد و قرائني که در اختيار بود، کلاه خلافت نصيب ابوبکر و عمر نمي شد و خلافت به صاحب آن يعني علي(عليه السلام) مي رسيد. لذا درنگ را جايز ندانسته و گفتند: تا طرفداران علي(عليه السلام) و ساير بزرگان، مشغول غسل و کفن و دفن پيغمبرند بايد لباس خلافت را به تن حاضرين و بقيه مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.
احاديث و اخباري که پيامبر تصريح در خلافت اميرالمؤمنين فرمود و همه را علماي اهل سنت بعضي تا حد تواتر نقل کرده اند که در صفحات (95 ـ 89) گذشت.
ب ـ سن بالاي ابوبکر:
چنانچه سن، يکي از شرايط خلافت مي بود بزرگتر و مسن تر از ابوبکر و عمر بسيار بودند. محققاً ابوقحافه (پدر ابوبکر) که در آن زمان حيات داشت از خود ابوبکر مسن تر بود و در نتيجه، بايد او را به عنوان خليفه بر مي گزيدند. و او همين مورد را در نامه اي به پسرش ابوبکر نوشته بود، لذا اين دليل عملاً و منطقاً نمي تواند درست باشد.
اما از نظر تجربه و جهان ديدگي، اگر اين شرط نيز بايد رعايت مي شد و از شرايط خلافت مي بود، بايد رسول الله(صلي الله عليه وآله) در زمان حيات خويش به آن جامه عمل مي پوشانيد. در صورتي که مي دانيم وقتي رسول الله(صلي الله عليه وآله) در غزوه تبوک عازم حرکت بود، در غياب خود، علي(عليه السلام) را نايب و خليفه خود قرار داد. ايشان در آن زمان به علي(عليه السلام) فرمود: «تو در اهل بيت من، در خانه من و در محل هجرت من خليفه من هستي.»[10] لذا بايد اين ايراد را به پيغمبر وارد کرد که چرا با وجود شيوخ با تجربه و جهان ديده، علي جوان و کم سن و سال را خليفه خود قرار داد؟ چرا در موقع فرستادن آيات اول سوره برائت بر اهل مکه، پيرمرد جهان ديده را از وسط راه برگردانده و علي جوان را مامور آن کار بزرگ نمود؟ يا چرا براي هدايت اهل يمن از وجود چنان شيوخ با تجربه اي استفاده نکرد و اميرالمؤمنين(عليه السلام)را مامور هدايت اهل يمن نمود؟
ج ـ نبوت و سلطنت:
اما در پاسخ به قول عمر مبني بر اين که سلطنت و نبوت در يک خاندان جمع نمي شود[11] بايد گفت: اولا خلافت و امامت، سلطنت و پادشاهي نيست بلکه ادامه نبوّت و جزو لاينفک آن است. به همان دليلي که هارون برادر حضرت موسي از خلافت برکنار نبود، علي(عليه السلام) نيز نبايد از خلافت رسول الله(صلي الله عليه وآله) بر کنار باشد. آشکارترين وروشن ترين دليل بر رد حديث منسوب به عمر بن الخطاب، عمل و پيشنهاد خود او براي نامزدي
علي(عليه السلام) بعد از خلافت خودش مي باشد، تا اين که بالاخره علي(عليه السلام) خليفه چهارم شد و
همه اهل سنت او را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. لذا بسيار عجيب است که با مبنا قرار دادن اين اصل، خلافت (سلطنت!) بلافاصله علي(عليه السلام) را رد مي کنند ولي خلافت بافاصله همان شخص را قبول مي کنند. بالاخره دليل محکم تر استناد به آيه شريفه (أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْکِتابَ وَالْحِکْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْکاً عَظِيماً)؛ «آيا مردم به آنچه خدا به فضل خود آن ها را برخوردار نموده است حسد ميورزند. پس به تحقيق ما بر آل ابراهيم کتاب و حکمت فرستاديم و به آن ها ملک (حکومت) بزرگ عطا نموديم» مي باشد. از آنجايي که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) هرگز بر خلاف نص صريح قرآن سخني نمي گويد پس اين آيه، دليل بر رد سخن عمر است. يعني خلافت و نبوت مي توانند (و بايد) و ممکن است در يکجا جمع گردند. همانطور که محمد بن يوسف گنجي شافعي در باب 44 کفاية الطالب از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)نقل مي کند «و او پادشاه مؤمنين است و او باب من است که مي آيد. او بعد از من، خليفه من است.»[12] .
منابع :
كتاب شهابي در شب