22 ذیحجه شهادت میثم تمار؛ ميثم، آيينه حق و اسوه مقاومت
مكتب امام على(ع) انسانساز و تربيتكننده بود. آن كس كه استعداد رشد و كمال داشت، در پرتو شخصيت والاى اميرالمؤمنين(ع) جان مىگرفت و زنده مىشد و راه تعالى و شكوفايى معنوى را پيش مىگرفت و به «معراج انسانيت» مىرسيد. چه بسيار، روحهايى كه در چشمه سار ولايت و هدايت آن امام، تطهير شدند و به وارستگى رسيدند و «خود» را فداى «خدا» كردند و اين نشانه عظمت فكر و ايمان و دليل حقجويى و خداخواهى و اخلاص آنان بود.
و…. اينك «ميثم تمار» مردى از اين فرزانگان و چهرهاى آشنا براى طالبان ارزشهاى معنوى و راهيان مسير حق و شرف و جهاد و صبر و يقين!
اگر «ميثم»، شيفته على -عليه السلام بود به خاطر حق و عدل و اسلام و فضايل على(ع) بود; اگر «ميثم» عشقى سرشار و شگفت و محبتى عميق و زلال به مولا داشتبه خاطر آن بود كه آن حضرت، كمال مجسم و تبلور اسلام و قرآن ناطق و عينيت دين بود. على دوستى ميثم، به حقدوستى او برمىگشت; حقدوستىاش، به ايمان و عقيده و شناخت و بصيرت آن شهيد مصلوب، مربوط است.
شناخت چهره بارز ميثم، ما را با سيماى دين، آشناتر مىكند; و زندگينامه اين زبان راستين حق و يار وفادار اميرالمؤمنين، ما را به محتواى سازنده قرآن و مكتب، رهنمون مىگردد; و حيات پربار و شهادت پرافتخار اين پرورده مكتب علىبن ابىطالب و شاگرد كلاس وحى و تعاليم انبيايى، براى ما نيز سراسر درس است و آموزش و الهام و اسوه و سرمشق.
شخصيت پرجاذبه اين شيعه على و پيرو حق و شهيد راه فضيلت و راستى، چنان تابناك و نورانى است كه در طول چندين قرن، همواره الهامبخش و درسآموز شيفتگان عدل و آزادى بوده است. كدام آزاده مكتبى و انسان شرافتمند و متعهد و باطلستيز و حقجوست كه نام «ميثم» را نشنيده باشد؟!
گرچه ميثم، پيشهورى ساده در كوفه بود، اما والايى ايمان وعظمت روح وجلالتشان و فداكارى بىنظير و استقامتسترگ او در راه حق از او انسانى جاويد ومسلمانى نمونه ساخته است، كه اوراق تاريخ اسلام را با نام خويش، مزين كرده و سندى افتخارآميز براى آيين مقدس اسلام است كه چنين فرد مهذب و ارزشمندى به بشريت، تقديم داشته است.
و … بالاخره، «ميثم» را بايد شناخت. به دنبال اين معرفت و شناخت است كه زمينه پيروى و تبعيت فراهم مىگردد. پس از اين مقدمه برويم سراغ او كه ما را مىخواند و طنين كلام بيداركننده او از زبان گويايش در گوش تاريخ پيچيده است.
ميثم تمار
ميثم، فرزند يحيى بود. از سرزمين «نهروان» كه منطقهاى ميان عراق و ايران است. بعضى او را ايرانى و از مردمان فارس دانستهاند; او را «ابو سالم» هم مىخواندند.
ابتدا، غلام زنى از طايفه «بنى اسد» بود. حضرت على(ع) او را از آن زن خريد و آزادش كرد (1) .ميثم، از اصحاب پيامبر به شمار آمده است (2) . هرچند از جزئيات زندگى او درسالهاى نخستين حياتش و در روزگار صدراسلام، اطلاعمبسوط در دست نيست. لقب «تمار» (خرما فروش) راهم ازآن جهتبه او مىگفتند، كه در كوفه خرمافروش بود.
ميثم تمار، علاوه بر آن كه خود، مسلمانى فداكار و پاك و شيعهاى وفادار و خالص بود، خاندانش نيز از رجال و بزرگانشيعه بودند. ميثم، شش پسر داشت و نوههايى بسياركه بطور عمده، آنان هم همچون پدر در صراط مستقيم حق و تبعيت از اهلبيت و اعتقاد به ولايت و رهبرى امامان معصوم بودند و بيشتر آنان در شمار راويان احاديث ائمه يادشدهاند. ائمه شيعه هم به ميثم و فرزندانش اظهار محبتوعلاقه كرده و از آنان تجليل مىكردند. پسران ميثم، عبارت بودند از: عمران، شعيب، صالح، محمد، حمزه و على.
شعيب از اصحاب امام صادق(ع) و صالح از اصحاب امام باقر و امام صادق(ع) بود. حتى امام باقر(ع) به صالح فرمود:«من به شما و پدرتان علاقه بسيار دارم.» (3) عمران هم، از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -عليهم السلامبود.اين گونه كلمات، هم ميزان اعتبار اين خانواده رانزد ائمه مىرساند و هم پيوستگى ورابطه و محبت و تبعيتخاندان ميثم و خود او را نسبتبه امامان شيعه نشان مىدهد.
آشنايى ميثم با على(ع)
حضرت على(ع) پيشتر، سرنوشت و سرگذشت ميثم تمار را از زبان رسول خدا شنيده بود. ميثم هم از پيش، شيفته اهلبيت و علاقهمند به آن عترت پاك بود.
اما اولين برخورد حضورى و ديدار ميثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همين برخورد و ملاقات بود كه حضرت، تصميم گرفت ميثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد كند بالاخره با تصميم آن حضرت، ميثم به آزادى رسيد.
در آن اولين ملاقات على(ع) با ميثم، چنين گفتگويى انجام گرفت:
على(ع) پرسيد: – نامت چيست؟
– سالم.
– از رسول خدا شنيدم كه پدرت نام تو را «ميثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و كنيهات را «ابو سالم» قرار بده.
– خدا و رسول و اميرمؤمنان راست گفتند. (4)
آشنايى ميثم با مولايش على -عليه السلام براى او توفيقى بزرگ و سعادتى ارزشمند بود.از اين رو به شاگردى در مكتب على(ع) گردن نهاد و دريچه قلبش را به روى معارف علوى گشود و جان تشنهاش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سيراب كرد. آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحى و زمينه مناسب وى دانش و آگاهيهاى بسيارى را به او آموخت و ميثم را با اسرار و رازهاى نهانى آشنا ساخت و از اين رو ميثم از علومى بهرهمند و برخوردار بود كه فرشتگان مقرب و رسولان الهى از آن آگاه بودند. (5)
ميثم، علم تفسير قرآن را نزد على -عليه السلام فراگرفت و از معارفى كه از آن حضرت آموخته بود كتابى تدوين كرد كه كتابش را پسرش از او روايت كرد. به همين جهت، ميثم يكى از مؤلفان شيعه به حساب مىآيد.صاحب سر اميرالمؤمنين بود و آن حضرت، وى را به طريق فهميدن حوادثى كه در آينده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا كرده بود و ميثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگو مىكرد و مايه اعجاب ديگران مىشد. اين دانش و آگاهى از عاقبت افراد و پيشگوييها در اصطلاح به «علم اجل» يا «علم منايا و بلايا» معروف است، كه امامان معصوم به كسانى كه آمادگى و استعداد و رازدارى و ظرفيت و كشش آن را داشتند، مىآموختند. ميثم تمار، دستپرورده اين مكتب بود. هرچند كه اشخاص فرومايه و مغرض، يا جاهل و نادان. او را به دروغگويى متهم مىكردند.
روزى «ابو بصير» به امام صادق – عليه السلام عرض كرد: شما چرا از ياد دادن علم به من مضايقه مىكنيد؟!
فرمود: چه علمى؟
– علمى كه اميرالمؤمنين -عليه السلام به ميثم ياد داده بود.
– تو ميثم نيستى. آيا شده است تا به حال من مطلبى به تو بگويم و تو افشا نكرده باشى؟
– نه يا ابن رسول الله!
– پس رازدار چنان علوم نمىباشى!
ديدگاه على(ع) و ائمه نسبتبه «ميثم»
جايگاه والاى ميثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبتبه وى و نيز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مىتوان دريافت. صفا و صميميتى كه ميان على(ع) و ميثم بود و ميزان رابطه مودت آميزشان را از انس و الفت اين دو نسبتبههم مىتوان شناخت. حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى ميثم مىرفت و در آن جا با او صحبت مىكرد و قرآن و معارف دين را به او مىآموخت.
يك بار امام على(ع) ميثم را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه ميثم ماند. يك مشترى براى خريدن خرما مراجعه كرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!… وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد، ديد كه پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند يافت.»
در همين گفتگو بودند كه آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: اين خرما تلخ است…. (6)
اين، نهايتخلوص بين آن دو و موقعيت ميثم را نزد امام مىرساند كه آن حضرت در حالى كه اميرمؤمنان و رهبر امت و عهدهدار حكومت اسلامى است، در دكان ميثم، خرمافروشى هم مىكند.
علاوه براين، نزديكى معنوى ميثم با على(ع) را در لحظهها و موقعيتهاى ديگر هم مىتوان ديد، از جمله اين كه ميثم، پابهپاى افراد زبدهاى چون «كميل» در مواقف نيايش و عبادت مولا حضور مىيافت و انيس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نيازهاى امام با پروردگار بود.
ميثم نقل مىكند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد «جعفى» رسيد. روبه قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
«خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كردهام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پراميد به سويت آوردهام…» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آن گاه پيش پاى من، خطى كشيد و فرمود: مبادا كه از اين خط بگذرى!… و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاريك بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسيارى دارد، اگر مسالهاى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند كه برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مىشود.
رفتم و رفتم… تا او را برسر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و با چاه، سخن مىگويد.
حضور مرا حس كرد و پرسيد: كيستى؟
– ميثم.
– مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط، فراتر نيايى؟
– چرا، مولاى من، ليكن از دشمنان نسبتبه جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون):
«در سينهام اسرارى است، كه هرگاه فراخناى سينهام احساس تنگى مىكند، زمين را با دست، كنده و راز خويش را با زمين در ميان مىگذارم!
وقتى زمين مىرويد، آن گياه، از بذر و دانهاى است كهمن كاشتهام….» (7)
ميثم، محرم راز على(ع) بود، و انيس خلوتهاى او و آشنا با تجليات روح خدايى آن امام معصوم. هم در نظر آن پيشواى فرزانه و پاك، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسين(ع) مورد احترام بود و هم امامان ديگر از او با عظمت و تجليل، ياد مىكردند.
يك بار، ميثم در مدينه «امسلمه» – همسر پيامبر – را ديد.امسلمه به او گفت:اى ميثم! حسين(ع) همواره تو را يادمىكرد.
امام باقر(ع) مىفرمود: «من به ميثم بسيار علاقهمندم»، امام صادق(ع) به ميثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.
صالح – فرزند ميثم – مىگويد: به امام باقر(ع) عرض كردم: برايم حديثبگوييد. پرسيد: مگر حديث را از پدرت نياموختهاى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم…. (8)
امام باقر(ع) با اين كلام، اشاره به مقام علمى و فضايل كلامى و دانش ميثم مىكند، به حدى كه پسر ميثم بودن را زمينهاى مىداند كه او را از شنيدن و آموختن حديث، بىنياز ساخته باشد.
خبر از شهادت
براى كسى كه مرگ را عبور به دنيايى وسيعتر كه رنگ ابديت و جاودانگى دارد مىشناسد، اگر كارش نيكو و ايمانش متعالى باشد، انتقال به آن دنياى خوب، سعادتى عظيم است; بخصوص اگر پايان عمرش در اين دنيا به صورت «شهادت» باشد، كه حيات طيبه جاويد را در كنار صالحان و پيامبران و در جوار رضايت پروردگار به ارمغان مىآورد.
ميثم، پيش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولايش على(ع) شنيده بود.
امام به ميثم تمار گفت: چه خواهى كرد آن روز، كه فرزند ناپاك بنىاميه – عبيدالله زياد از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارى بجويى؟
ميثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنين نخواهم كرد!
امام: در غير اين صورت، به دارت آويخته و تو را مىكشند.
ميثم گفت: صبر و بردبارى خواهم كرد، اين در راه خدا چيزى نيست…
نه يك بار، بلكه بارها، على -عليه السلام – سرنوشت «شهادت بر سر عقيده و ايمان» را كه در انتظار ميثم تمار بود، به او يادآورى مىكرد و ميثم نيز بدون وحشت و هراس، خود را براى آن «ميلاد سرخ» مهيا مىكرد.
اين كه ميثم، از شهادت خويش، خبر داشت و حتى جزئيات آن را هم از زبان مولايش شنيده بود، دليل ديگرى بر عظمت روح و ظرفيتبالا و قدرت ايمان او بود.
«به «شهادت» سوگند!
ترس از مرگ كه در مردم هست وهمى پندارند مرگ را غول هراس انگيزى روى اين علت هست كه ندارند اميدى روشن… به پس از مردن خويش.
زين جهت، ترسانند ورنه آن شيعه پاك انديشى كه زگفتار خدا و زكردار على گشته دريادل و غران و صبور چه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدف يا كه از كشته شدن!
و جز اين نيست كه يك فرد شهيد زندهاى جاويد است زندهاى در دل اعصار و قرون….» (9)
ميثم، با اين روحيه بالا و شهادت طلب، مدافعى بزرگ از حريم حق و خط ولايتبود. پس از شهادت اميرالمؤمنين(ع) گاهى براى زيارت به مدينه مىآمد، و از امام حسن و امام حسين(ع) جدا مىماند. مردم كوفه و مدينه پذيراى سخنان ميثم بودند و زبان حقگو و فضيلتگستر ميثم، همواره در هرجا به نشر و بيان فضايل على(ع) گويا بود، تا كوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضيلتهاى آن حضرت، كمتر به نتيجه برسد. اين، سفارش خود امام به ميثم بود كه فضايلش را نشر دهد.
صالح – يكى از فرزندان ميثم – نقل كرده است كه: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته» يكى از ياران على(ع) نزد من آمد و با حالتى شگفتزده گفت: اى واى… ميثم! از اميرمؤمنان سخنى دشوار و عجيب شنيدم.
گفتم: چه شنيدى؟
گفت: شنيدم كه مىفرمود: «حديث و سخن اهلبيت، بسيار سنگين و دشوار است، و آن را جز فرشتهاى مقرب يا پيامبرى صاحب رسالتيا بنده مؤمنى كه خداوند، دلش را براى ايمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمىرسد.»
فورى برخاسته، خدمتحضرت على(ع) رفتم و از او نسبتبه كلامى كه از «اصبغ» شنيده بودم، توضيح خواستم. حضرت، تبسمى كرد و فرمود: بنشين! اى ميثم! آيا هر صاحب دانشى مىتواند هرعلمى را حمل كند و بار آن را بكشد؟! خداوند وقتى به فرشتگان گفت كه مىخواهم در زمين، جانشينى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدايا آيا كسى را در آن قرار مىدهى كه فساد كند و خون بريزد؟ آن گاه با اشارهاى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ كردن آن كشتى و كشتن آن غلام فرمود: پيامبر ما در روز غديرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدايا! هركه را من مولايش بودم، على مولاى اوست.» ولى جز اندكى كه خداوند، نگاهشان داشت، آيا ديگران اين كلام پيامبر را به دوش كشيدند و فهميده و عمل كردند؟ پس بشارتباد بر شما! كه با آنچه از گفته پيامبر حمل كرديد و به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازى بخشيد كه به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضيلت ما و كار بزرگ و شان والاى ما را به مردم بازگويى كنيد! (10)
در آن عصر خفقان كه نشر و پخش فضايل على(ع) جرم محسوب مىشد و ممنوع بود، ميثم، رهنمود ارزندهاى از آن حضرت فراگرفته، كوشيد تا پاى جان به آن عمل كند.
ميثم، با خبرى كه امام، به او داده بود، مىدانست كه پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند كشيد; حتى آن درخت را هم مىدانست.
گاهى هنگام عبور از كنار آن درخت، على(ع) به او مىفرمود: اى ميثم! تو بعدها با اين درخت، ماجراها خواهى داشت… اين درختخرما را به چهار قسمت، تقسيم كرده و تو را از قسمت چهارم به دار مىآويزند. از اين رو، ميثم، خيلى وقتها پيش درخت آمده و در كنارش نماز مىخواند و مىگفت: مباركتباد اى نخل! مرا براى تو آفريدهاند و تو براى من روييدهاى و همواره به آن نخل نگاه مىكرد. (11)
روزى كه ابن زياد، حاكم كوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهاى از آن درخت نخل، گير كرد و پاره شد. ابن زياد از اين پيش آمد، فال بد زد و دستور داد كه آن را بريدند. نجارى آن را خريد و به چهار قسمت درآورد. ميثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حك كن!
صالح مىگويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زياد، پدرم را به دار آويخت، پس از چند روز، چوبه دار را ديدم، همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم!…. (12)
پىنوشتها:
1. شرح ابن ابي الحديد، ج2، ص291.
2. ابن حجر عسقلانى، الاصابة في معرفة الصحابه،ج3، ص4.
3. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، ص59.
4. شيخ مفيد، ارشاد، ج1، ص323; شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص291.
5. سفينة البحار، ج2، ص524.
6. سفينة البحار; ج2، ص525 ; بحار الانوار، ج41، ص268.
7. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص60; شيخ عباس قمى، منتهى الآمال، ص276; بحار الانوار، ج40، ص200:
وفى الصدر لباناتاذا ضاق لها صدرى نكت الارض بالكفوابديت لها سرى فمهما تنبت الارضفذاك النبت من بذرى
8. بحار الانوار، ج53 ص112; سفينة البحار، ج2، ص524.
9. جواد محدثى، اسير آزادى بخش، ص46، قطعه «به شهادت سوگند».
10. بحار الانوار، ج20، ص383.
11. شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص292; شيخ مفيد، ارشاد، ج1، ص324.
12. رجال كشى، ص85.
منبع: آشنایی با اسوه ها