جهاد زنا
دخترک عقب عقب رفت. سردی دیوار پشتش را لرزاند. خودش را به دیوار چسباند. دانه های عرق از روی کمرش سر خورد و سرمای تنش را بیشتر کرد. یکباره حس کرد زانوهایش خالی شده است و بی اختیار روی زمین افتاد.
یاد حرفهای پدرش افتاد و وعده بهشتی که به او داده بود. نگاهش ار موکت رنگ رفته به چکمه های خاکی رسید و تا نگاه حریص مرد بالا آمد. بوی عرق و موهای شلخته و لباس نظامی خاک گرفته ی مرد نشان می داد مدتهاست رنگ حمام به خود ندیده است. زردی دندانهایش با اولین لبخندی که زد بیرون افتاد. دختر سعی کرد باز هم عقب برود اما دیوار راه فراری برایش نگذاشته بود.
مرد جلو آمد و دستش را به سمت دخترک دراز کرد و دخترک هنوز هم به وعده بهشتی که پدرش داده بود فکر می کرد.
مریم محبی