همه چیز، هدیه به تو !
در را که باز کرد باد وجودش را لرزاند. قله ی کوه را نشانه گرفت و حرکت کرد.
سوز می آمد. هوا سرد بود. ولی نذر داشت! نذر کرده بود هر جمعه کوه پیمایی کند و به قله که رسید، ندبه بخواند و به مولایش قول سربازی بدهد.
***
قلمش را برداشت تا عهد این دفعه اش را ادا بکند. شیطان دور و برش پرسه می زد و توی گوشش کرکری می خواند: حالا چه وقت نوشتن است؟ تو که تا آخر هفته وقت داری! برو به بقیه کارهایت برس و نوشتن را بگذار برای بعد.
قلمش را روی کاغذ تاب داد. هرچه فکر کرد چیز تازه ای به ذهنش نرسید بلند شد و وضویی گرفت. قلمش را برداشت و بالای صفحه نوشت:
"بسم رب المهدی". نوشته ها خودشان آمدند. کلمه به کلمه و سطر به سطر.
نذر این هفته اش ادا شده بود. می خواست هرهفته مطلبی در وصف فضایل مولایش بنویسد و اجرش را به او هدیه دهد!
خودت را به کارهای زیبا عادت بده که اگر به آن ها عادت کنی برایت لذت بخش می شوند. حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)
عطیه پاک آئین
!
خیلی قشنگ بود